به : همسرم
از مركز كه برگشت حال خوشي نداشت .بي قرار بود.
تا چند ماه پيش همه چيز آرام بود . بيشتر پرونده ها دزدي بود يا مسائل ناموسي . كم وبيش هم قاچاق چاي . پدر مي گفت چند سال باقي مانده را همين جا تمام مي كنم .
پدر از اين آرامش راضي بود . من اما لجم گرفته بود . همه اش اعتراض مي كردم .
زمستان بود كه همه چيز عوض شد .
« اين حق من است بابا . تو بابت اين جا ماندن حقوق مي گيري . حق بدي آب و هوا مي گيري . اما من چي ؟ آن هم تو همچين روزهايي . دلم هوايي شده . امثال من دارند دنيا را تكان مي دهند . آن وقت من توي اين گوشه پرت نشستم كه چي؟ هيچي . دعواي مرغ دزد ها اگه ديدن داشت ، يك بار بود . اين جا هر روز همين بساطه .»
«شما ها ديوانه هستيد . خيال مي كنيد . جوان هستيد . ساز را از سر گشادش مي زنيد . هوا برتان داشته . بادي شديد . فكر مي كنيد دنيا را گرفتيد و به آخر كار رسيديد .»
پدر مي گفت « مريض هستيد ولي نمي دانيد . اين مرض جديده . همه گير هم شده . كاريش نمي شود كرد . »
و بعد آه مي كشيد و روز به روز دمغ تر مي شد.
مركز هر روز پدر را احضار مي كرد .
« بايد ژاندارمري از وجود كمونيست و بي دين پاك شود .»
به پدر گفته بودند تو چند سوره از قرآن را حفظ هستي ؟ شك داريم نماز هم بلد باشي . بايد خودت را اصلاح كني.
پدر هر هفته به مركز مي رفت تا درست شود . وقتي بر مي گشت خراب تر مي شد . وقتي خراب تر بود بيشتر مي خورد .
در تمام مرز فقط يك درخت بيد مجنون بود كه آن هم توي خانه ما بود . چسبيده به هنگ مرزي .
پدر مي گفت « اين درخت عمر من است . درخت كه خشكيد من هم مي ميرم رويا » . پدر بيشتر مي خورد . بيد مجنون پريشان تر مي شد و برگ هايش روز به روز زرد تر .
روزنامه ها از اعدام و اخراج افسران و درجه داران بي دين و وطن فروش خبر مي دادند .
از مركز كه برگشت حال خوشي نداشت .بي قرار بود . صداي نفسش از دور به گوش مي رسيد . نفس هايش نامنظم بود . گوسفندي شده بود كه كارد را دست قصاب ديده بود . چشم هايش غم داشت. قدم مي زد . گاهي هم مي نشست . آب را كه نزديكش بردم ، نگاه نكرد . گونه هايش مي پريد . انگار پشه اي را از روي صورتش مي پراند . خنده هميشگي از گوشه سبيل هايش پريده بود . ليوان آب را توي دستش گذاشتم . لاجرعه سر كشيد . يادش افتاد تشنه است . گر گرفته بود . فصل خرما پزان بود.
« من مكافات كدام گناه نكرده را مي كشم ؟»
« بابا حرف حسابشان چيست ؟»
« حرف حساب كجا بود ؟ اين روز ها تنها چيزي كه نيست حرف حساب است . حرف حساب ! مي خواهند خوردم كنند . مي خواهند به انسان بودنم ، به شرافتم شك كنم . آن ها جانم را مي خواهند ، اين ها هم جانم را مي خواهند . مي خواهند خودم را حلق آويز كنم . موفق نشوم آن ها اين كار را مي كنند . مگر نكردند . مگر كم گذاشتند سينه ديوار . »
« حالا چرا لباست را عوض نمي كني ؟»
صدايم را نمي شنيد .
« سبيلت چرا اين جوري است . توي لباس شخصي كراوت زده اي يا دكمه پيرهنت باز است . چرا زن نمي گيري . چرا آدم هستي . چند نفر از نظامي هاي تير باران شده را مي شناسي ؟»
اشك از گوشه چشمش ريخت . پدر كه مست نبود . مگر توي مركز شراب خرماي بني مروان را چشيده است ؟
« من صداي زنجير تانك عراقي ها را مي شنوم ، آن ها مي گويند چرا نماز جماعت نداريد . چرا پنجره خانه ات به هنگ باز مي شود .»
پدر زبون شده بود .
« آن ها از رنگ لباس ما متنفرند . به ما اعتماد ندارند . قد وبالاي ما آن ها را مي ترساند . ابو عدس دلال خيانت شده . عراقي ها تو شب مي كشند ، اين ها روز روشن به سينه ديوار مي گذارند . »
به پدر گفته بودند ، موقت به موقعيت خدمتي برگرد . بعداً احضارت مي كنيم . پدر موقتاْ به خانه برگشته بود .
پدر كه مست مي كرد فرياد ميزد . گاهي نعره مي زد . تف مي كرد به آسمان . به شرق و غرب عالم ناسزا مي گفت .
« يا اولي الالباب فرياد رس.»
قاه قاه مي خنديد و مي گفت :
«هيچ كافر را به خواري منگريد « .
مست كه بود ، سرش را كج مي كرد روي بدنش . مثل لنگر كشتي مي شد كه از دريا بيرونش كشيده باشند و از بدنه كشتي آويزان شده باشد . مدت ها به نقطه اي نامعلوم خيره مي شد . گاه پلك هم نمي زد . دهانش نيمه باز مي شد . ساعت ها با خودش حرف مي زد . حرف كه نه نجوا بود . مي گفت خود آشغال روبي مي كنم .
« ما مردمي عوضي هستيم . در مستي هشيار تريم و در خواب بيدارتر. حتماً در مرگ به آرامش كامل مي رسيم . هزار سال جنگ تنها با مرگ به صلح مي رسد . صلح ما در مرگ است . ميل ما به مرگ بيش از زندگي است .»
از اتاق كه برگشتم همچنان به ديوار خيره مانده بود . يادم افتاد ساعت هاست به ديوار خيره است . صدايش كردم ، نمي شنيد . لب هايش مي جنبيد . گريه نمي كرد . پدر گريه نمي كرد جز در مستي شراب خرما . مبيض شيخ ثامر . با شراب كشمش گرم مي شد . خونش به جوش مي آمد و بذله گو مي شد . نشستم روي لبه تخت زير همان بيد مجنون . پدر حرف مي زد ، مانند بازيگري كه در صحنه تئاتر باشد . نور چراغ هاي هنگ همه حياط را روشن كرده بود . چراغ ها حشرات را به خود مي كشيدند . ماه وسط آسمان بود . پدر با خودش حرف مي زد . بدون توجه به انبوه حشره ها.
« مگر من حمالم .اين علمت را ببر جايي ديگر عمو . من علم پوسيده مرده ها را بر دوش بگيرم؟نمي بيني همه چيز فرسوده شده ، تو اين قبر مرده نيست. تابوتِ خالي است. شما هم مرده ايد . مرده هاي پوسيده .اي مرده ها چرا به زندگي من سرك مي كشيد. شما هيچي نيستيد . صداي مرا هم نمي شنويد . نه گريه و نه خنده هاي من . من از شما دانا ترم . شما مرده ايد پس وجود نداريد .»
با دست هايش انگار داشت كسي را تهديد مي كرد .
« من فرياد مي زنم. شراب مي خورم و مي خندم . من زنده ام و زندگي مي كنم . من خاك را دوست دارم ، اما ، اما فكر نكنيد به خاطر استخوان هاي پوسيده شماست ؟»
پدر داشت مي خنديد يا اداي خنده را در مي آورد .
« به خاطر نخلستان هاي آباد و مزارع انگور . بله . به خاطر شرابي كه تقديمم مي كنند . آره به خاطر اين كه رويش راه مي روم . توش مي شاشم . شما چي ؟ شما كه نيستيد . نبوده ايد . من هم انكار تان مي كنم. نيستيد و هرگز هم ،چنان كه مي گويند ، نبوده ايد . من با شما وداع كرده ام . برويد به جهنم به هر جا كه دوست داريد. فقط برويد . رهايم كنيد چرا رهايم نمي كنيد .»
پدر بلند شد و راه افتاد . دور حوض مي چرخيد . انگار داشت يقه اش را از دست كسي بيرون مي كشيد . تلو تلو مي خورد . مي خواستم زير شانه هايش را بگيرم كه پريد توي حوض . آب حوض اول بالا آمد. سرش را زير آب فرو برد و از طرف ديگر خارج شد . آب حوض توي پاشويه مي ريخت .ماه نگاه مي كرد . شانه چپش ايستاده بود . درست وسط آسمان .
پدر انگار از باران برگشته بود مثل همان زمستان هايي كه از زير باران راه مي كشيد تو خانه . خيس ِ خيس. مادر دم در نگهش مي داشت .
«خاك تو سرم مَرد. ببين خيس آب شدي . ببين آب چه شُره اي مي كند . واي سينه پهلو نكني مرد ».
بعد يك ليوان چاي گرم دستش مي داد و يك حوله بلند روي سرش مي كشيد . حوله تا مچ پايش مي رسيد . مادر مي خواست لباس هاش را خارج كند . پدر بازي اش مي گرفت و سبيل هاي خيسش را به صورت مادر مي كشيد . بعد دكمه هاي لباس مادر را يكي يكي باز مي كرد .
مادر مي خنديد و مي گفت « بازي گوشي نكن مرد » .
دستش زير دامن مادر كه مي رسيد « اسم اين چيه خانم ؟ »
مادر سرخ مي شد و رنگ عوض مي كرد. لب هاي پدر به سينه ي مادر نچسبيده بود كه مادر رفته بود تا با يك دست رخت نو بر گردد تا پدر همچنان سروان پيل تن بماند. پدر كه لخت مانده بود ، نمي خواست سروان باشد و دنبال مادر تا اتاق خواب مي دويد .
پدر از اتاق بيرون مي زد و مي گفت « من هيچ وقت سينه پهلو نمي كنم خانم » . مادر با خنده ي نمكي مي آمد كنارش و سر مي كوبيد به دنده چپ پدر .
پدر دستي به موهاي مادر مي كشيد و هي مي خنديد .
« اين از خاصيت كوره ي سروان سوزي من است كه مَردم سينه پهلو نكند » و باز با سر مي زد به دنده چپ پدر .
من به مادر حسودي ام مي شد . به اين كه پدر براي من پدر بود ، براي همه سروان پيل تن و براي او تنها مرد بود و چه شيرين مي شد دهنش وقتي مي گفت مرد من.
پدر هزيانش گرفته بود . حتمن سينه پهلو مي كند مادر . آ خ مادر .
پدر به حرفش ادامه مي داد . شايد به مركز مي گفت .
« مي بينيد اين است راه من . مريض مي شوم به درك بگذار سينه پهلو كنم . بگذار بميرم ، اما همين است . راهي كه خودم آغاز مي كنم و خودم تمامش مي كنم . راه من ناشناخته است چه باك ؟ از تكرار شما كه بهتر است .»
پدر ديوانه نشده بود ، غريب شده بود . شايد مي خواست حسابش را با همه چيز و همه كس پاك كند . اما حساب پدر پاك بود . فقط مي ماند اين اواخر كه مركز احضارش مي كرد .
پدر حساب چه چيزي را بايد به مركز پس مي داد ؟ يا عراقي ها كه اين روز ها به قول پدر دارند پاشان را از گليم كثيف شان درازتر مي كنند .
« مرا نترسانيد . مرا به رشوه نفريبيد .آخر شما به من چه داده ايد ؟ اگر به خنديدن فكر مي كرديد ما روزگار بهتري داشتيم . بهشت ؟ بهشت را من با دست هاي خودم مي سازم و با خنده . نه در هفت طبقه . شايد آن را در يك طبقه بسازم . از بهشت شما هم دور مي شوم . دارم عادت مي كنم به پوچي خودم . به اين كه هيچ نيستم. به اين كه من همينم ، نبوده ام و نخواهم بود . من از بهشتي نيامده ام به هيچ بهشتي نمي روم .فريبم مي دهيد ، شما فريبم مي دهيد . اگر فريب نخورم ، تهديدم مي كنيد . من مي دانم مكافات عملم چيست . من بند بند قانون شما را حفظم» .
پدر نشست . داشت مي لرزيد . لب هايش روي هم بند نمي آمد . پتوي سربازي را روي دوشش انداختم . نگاهم كرد . هيچ نگفت . دست هايم را دور گردنش حلقه كردم . اشك هايم روي گونه اش نشست . به موهايم دست كشيد . دست هايش سرد بود . سرد ِ سرد . به خودش آمده بود .
دوست داشتم بازي اش را تمام كند و پدر شود . اصلاً سروان پيل تن شود .
« پدر چرا ول نمي كني ؟ دلت را به چي خوش كردي ؟ »
نگاهم كرد . هنوز برايم غريب بود .
« آخر بابا مگر جا قحط است . همه اش جنگ . روز جنگ . شب جنگ . جنگ با ستاد . جنگ با عراق . خسته نشدي از اين شيخ ثامر . از اين طايفه بني مروان ؟ »
گفت « به آسمان نگاه كن بابا . از آن اول خلقت تا حالا هميشه اين طور بوده . تو فكر مي كني خدا يا شيطان از اول خلقت آرامش داشته اند ».
به آسمان نگاه كردم . ماه نبود .
روز شده بود .
بادخرما پزان ، نخلستان ها را بارور كرده بود .سروان همچنان زير درخت بيد مجنون نشسته بود و سبيل هاي بورش را تاب مي داد . تابستان داشت به پايان مي رسيد . هوا گرم بود . پشه ها همه جا را قرق كرده بودند . بوي تند الكل پشه ها را دور مي كرد.
پدر از خوراك افتاده بود . اين اواخر فقط شراب خرما .
اوايل خورده بود تا قوت بگيرد . دوره خدمت سردسيري . فقط عرق كشمش كفاف سرما را مي كرد . مادر مي گرفت.
« دو سه پياله. حال مَردَم را جا مي آورد . كوه و كمر زير پايش نرم مي شود . توي اين سرما عرق قاطر روي تنش يخ مي بندد تا چه رسد به مَرد . بيست و چند پارچه آبادي زير دست دارد . عقاب هم پر بزند مَردَم بايد خبر دار شود . خسته است مَردم . از صبح تا شب آواره كوه و كمر . يك پياله خوابش را راحت مي كند ».
مادر رفت . پدر مي گفت به ياد مادر . دستش را به دنده چپش مي كشيد . غم مادر سايه سنگين سال هاي پدر بود . غصه اش سر دل بابا سنگيني مي كرد .
مرد ناغافل پير شده بود .
« نخورم مي ميرم . نباشد مي تركم . مي خورم فراموش كنم ».
پدر فراموش مي كني ؟
اين روز ها پدر فكر مي كند ، هيچ كس به چشمش راست نمي آيد . همه جا را تيره و تار مي بيند . فكر همه پريشان است . راست نيستند . نمي شنوند .
« فيلم مي بينم رويا . فيلم را برگردانده اند . سرعتش را زياد كرده اند. آدم ها چرا به عقب بر مي گردند . خانه ها ، درخت ها و ماشين ها . شهر هم . درخت ها كوتاه مي شوند . آدم ها هي گريم مي شوند . گريم آدم ها هي تغيير مي كند . شهر هاي بزرگ كوچك مي شوند . همه چيز را برگردانده اند .
سال پنجاه و چند است ؟ افسر هاي قد بلند لب شط ايستاده اند . لنج از اروند مي گذرد . باد در پرچم ايران مي افتد . شير پرچم با خشم به آن طرف اروند خيره شده ، انگار منتظر حركتي است تا حمله كند . عراقي ها ميخكوب مي شوند . نفس عراقي ها بريده است . دست يك افسر قد بلند قبضه كلت را فشار مي دهد . خنده اي گوشه سبيل بورش را به بازي گرفته است .
بيست و هشت مرداد است. لات ها و چاقوكش ها و رجاله ها شهر را قرق كرده اند. پدر بزرگ چرا اين همه پريشان است . پدر بزرگ دارد اشك مي ريزد و مي گويد » آن مرد » .
بعد تير ماه مي شود . سي تير . شهر پر مي شود از زنده باد و مرده باد ! مردم به خيابان ها مي ريزند. در دست هر كسي يك روزنامه است .
فيلم باز هم تند مي شود .
شيخ خزئل روي پاي رضا شاه افتاده است . شاه دارد اداي شاپور را در مي آورد . خزئل دولا مي شود. شاه پايش را روي پشت خزئل مي گذارد تا سوار ماديان عربي شود .
از اروند صدا مي آيد : ماشاء اله به اين قد و بالا .
ماشين ها جايشان را به اسب و گاري و درشكه مي دهند . سواره هاي كلاهي ، دسته دسته وارد شهر مي شوند . لر و ترك و شمالي . بهارستان غلغله مي شود . باغ قلهك غوغاست. ستارخان و سردار اسعد مشق تير مي كنند .
فيلم را تندتر مي كنند . آپارتي خسته به نظر مي رسد . قرن به قرن به عقب بر مي گردد . چيزي نمي شود فهميد . صحنه پر مي شود از دهان باز ، شكم پاره ، دريايي از چشم . برق الماس و كوهي از نور.
تصوير حذف مي شود . فقط صداست . صداي شمشير و شكم گرسنه و ضرب سكه .
صدا قطع مي شود .تصوير آتش همه صحنه را مي گيرد .
يابو هاي پير عربي با بار كتاب راه كج مي كنند به سمت تون حمام گندي شاپور .
عرب هاي ژوليده و كثيف با جامه هاي كوتاه وارد حمام مي شوند . لاي ناخن هاي بلندشان خون مردگي است. غسل جنابت مي كنند و نو نوار با رداهاي شوشتري از حمام خارج مي شوند . ضحاك مي خندد و از فقر حرف مي زند .
مغ ها و يوناني ها بر سر مي زنند .
مردم به نشانه تاييد مشت بلند مي كنند .
ضحاك دو مغز تازه را با دست وزن مي كند تا بين مارهاش به مساوات قسمت كند .
مردم كاوه را كشان كشان به پاي دار مي برند . دهان كاوه را با چرم بسته اند .
مردم غريو مي كشند ضحاك آري ، كاوه نه !
پدر مي گويد : مي خورم تا هشيار باشم . باده بي غش است . به اشك مي ماند . يكي ديگر بالا مي اندازد . هم از پشت خنجر مي خوريم هم از رو .
مثل مادر مي خندم « نوش سروان به سلامتي آن هايي كه دوستشان داري و خبر ندارند ».
پدر نم چشم هايش را با آستين مي گيرد .
راستش داستا نهای شما یا به روایتی انعکاسه اند یشه هایتان چنان شیواست که من حتی نمی تونم بگم زیباست خیلی.شاید سهم من فقط این باشد دست مریزاداما خیلی دوست دارم شما به من بگو یید چرا من هر چه داستان می نویسم نمی توانم اخرش را تما م کنم انگار انجا متو قف می مانم؟پیشا پیش ممنون خواهم شد دوست گرامی.
درود…..از داستانهای کوتاه خوشم نمی یاد. اما این قشنگ بود. در ضمن از اسم وبلاگتون هم خوشم میاد. به روز و بهروز باشید. بدرود
ممنون از حضوره سبزتمنتظر خواهم ماند.جمعه های دلتنگ برای شما با شادی توام باشد.
نوشتن در خصوص اين قسمت داستان آ. رضايي، كه برخلاف پست قبلي ايشان، زيباتر نوشته شده ( از لحاظ فرم و محتوا ) كاري مشكل است. چرا كه اين پست، قسمتي از يك داستان بلند است و نويسنده بر آن تا در سيصد صفحه، عرضه اش كند.پس به پاره اي از مواردي مي پردازم كه در اين مجال مي گنجد.1- اگر شروع اين پست را ابتداي فصلي از داستان و يا مووماني از يك نمايش بدانيم. اين فصل شروع خوب و موفقي دارد:» از مركز كه برگشت حال خوشي نداشت. بي قرار بود. تا چند ماه پيش همه چيز آرام بود. بيشتر پرونده ها، دزدي بود يا مسائل ناموسي. كم وبيش هم قاچاق چاي. پدر مي گفت:« چند سال ِ باقي مانده را، همين جا، تمام مي كنم.»»نويسنده در ابتداي فصل، ماهرانه ذهنِ خواننده را روشن مي سازد كه، دارد اتفاقي غير متعارف رخ مي دهد. و گويي حادثه اي در شرف وقوع است. و اين شروع موفق، در خواننده كشش ايجاد مي كند و اين كشش تا خواندن آخرين سطور ادامه مي يابد.
2- پدر (سروان پيل تن ) به آرامش نياز دارد. گويا به اندازه لازم تجربه و دانش دارد تا اوضاع را در قلمرو هنگ مرزي خود تحت كنترل داشته باشد. همه چيز روتين شده است و پدر كه سال هاي آخر خدمت دولتي را طي مي كند از اين يكنواختي راضي است. همه چيز براي فرمانده مرزي جز آرامش، گرفتاري است.اما دختر جوان داستان(رويا) تفكري رو به جلو دارد، روحيه اي عصيانگر كه اقتضاي سن اوست. و اين افكار ذهن رويا و رفتار ش را به دگرگوني، تغيير، رفاه و در نهايت خوشبختي رهنمون مي سازد. وي حس مي كند براي رشد، تغيير و تحول آن نقطه جغرافيايي كه ايستاده است، پرت ،كوچك، مانع و محدود كننده است. «رويا : « اين حق من است بابا. تو بابت اين جا ماندن حقوق مي گيري. حق بدي آب و هوا مي گيري. اما من چي؟ آن هم تو همچين روزهايي. دلم هوايي شده. امثال من دارند دنيا را تكان مي دهند. آن وقت من توي اين گوشه پرت نشستم كه چي؟ هيچي، دعواي مرغ دزد ها اگه ديدن داشت، يك بار بس بود! اين جا هر روز همين بساطه.» «»سروان پيل تن : «شما ها ديوانه هستيد. خيال مي كنيد. جوان هستيد. ساز را از سر گشادش مي زنيد. هوا برتان داشته. بادي شديد. فكر مي كنيد دنيا را گرفتيد و به آخر كار رسيديد. مريض هستيد ولي نمي دانيد. اين مرض جديده. همه گير هم شده. كاريش نمي شود كرد.»»دو شخصيت در قالب پدر و دختر و يك زندگي ايراني در گوشه اي از مرز كشور. كشمكش هاي معمول زندگي. اين بحث و مجادله ها ادامه دارد تا آن اتفاق بيفتد كه اساس همه چيز را بر هم بزند. جنگ!جنگ، كه جز مرگ و ويراني هيچ چيز بدنبال ندارد و هر آنچه جز ويراني و مرگ بر آن بيفزايند تنها مسكني است بر ذهن و جسم آسيب ديده ي جنگ زده !چيزي نيست جز ذهنياتي كه مكانيزم دفاعي آدمي مي سازد تا تسكيني باشد بر آنچه كه گذشته است و مي گذرد.چه خوب است اگر نويسنده، در شخصيت سازي، از عناصر ذهن سالم بيشتر استفاده كند و به ساير خصوصيات رايج زندگي در زمان صلح اشاره نمايد.جنگ، كه جز مرگ و ويراني هيچ چيز بدنبال ندارد و هر آنچه جز ويراني و مرگ بر آن بيفزايند تنها مسكني است بر ذهن و جسم آسيب ديده ي آدم جنگ زده و دروغي است كه مكانيزم دفاعي ذهن آدمي مي سازد تا تسكيني باشد بر آنچه كه گذشته است و مي گذرد.( پيامد هاي آن)
3 – نويسنده براي بيان ديدگاه هايش در شرايط غير طبيعي، بهترين زمان تاريخي را انتخاب نموده است. جنگ و انقلاب ايران9 – 1358 كه راوي با عنايت به شغل سروان پيل تن مستقيماً با آن دو درگير مي شود. «پدر هر هفته به مركز مي رفت تا درست شود. وقتي بر مي گشت خراب تر مي شد.»»« عراقي ها، تو شب مي كشند و اين ها، روزِ روشن به سينه ديوار مي گذارند.»» جامعه در حال تغيير است. دشمن تا لب مرز آمده است و سروان پيل تن اين ميان چوب دو سر طلا شده است. از هر سو مي خواهند او را بسازند و او در پس هر فشار ويران تر مي شود. «پيل تن » ها، در آن دوره ي تاريخي، كم نيستند. اقليت وطن پرستي كه عشق به وطن دارند و به خاطرِ عقايد شخصي شان به انزوا كشيده مي شوند. ميل به كاركشيدن از استعدادشان را دارند و ديگران سعي در كنار گذاشتن شان 4 – «« ما مردمي عوضي هستيم . در مستي هشيار تريم و در خواب بيدارتر. حتماً در مرگ به آرامش كامل مي رسيم… هزار سال جنگ، تنها با مرگ، به صلح مي رسد. صلح ما، در مرگ است . ميل ما به مرگ، بيش از زندگي است.»»در واقع مشكل، عوضي بودن آدم هاي داستان نيست. آدم ها صادق نيستند. رو راست نيستند. و ماجرا، هشياري در مستي و بيداري در خواب نيست، حكايت مستي و راستي است و عالم ناخودآگاه ذهن كه خود واقعي براي مدتي نمايان مي شود.در جامعه اي داستاني كه آدم هاش بر اساس فطرت خود عمل نمي كنند و از زمان تولد تا مرگ، از آئين و سنني تبعيت مي كنند كه با روح ِحقيقت سازگاري ندارد. اگر چنين است طبيعي است كه به مرور، دچار تضاد و پارادكس شوند. در واقع در جامعه اي كه قوانين و رسوم، دروغ پرورند اين تضاد به آنجا منتهي مي شود كه افراد در دنياي واقع آنچنان كه مي نمايند،نباشند. در دنياي مترقي كه زبان سرخ موجب رشد فرد و جامعه و راه گشا و موجب اعتلاي جوامع است. در جامعه ي اين داستان زبان سرخ سر سبز را بر باد مي دهد.!؟ميل به مرگ در اين نقطه گيتي از آنجا نشات مي گيرد كه اصولاً اين مردم براي خوب زندگي كردن تربيت نشده اند. پس مي ميرند شايد دريچه پرديس به رويشان گشوده شود.
5 – جغرافيايي كه داستان در آن اتفاق مي افتد مي تواند به عنوان محوري اساسي نقش خود را در داستان ايفا كند. آن هم جنوب، از نخل ها گرفته تا گرماي بالاي پنجاه درجه كه تاب از تن مي گيرد. و به حق احمد محمود به بهترين شكل از آن در ادبيات داستاني بهره جسته است.و مي تواند الگوي خوبي براي نويسنده باشد. گرماي جنوب و باغ هاي خرما و خانه هاي تو سري خورده و …6 – توصيف:عباس معروفي در سمفوني مردگان از زير زمين خانه پدري و يا زير زمين كليسا (كه بعد به كارگاه قاب سازي تبديل مي شود)چنان تصويري مي سازد كه خواننده خود را در آن مكان مجسم مي كند و يا هدايت در تاريكخانه. و حال رضايي و ساختمان هنگ و خانه ي «پيل تن» و آن دريچه كه بين خانه شخصي سروان پيل تن و هنگ مرزي است. چرا خواننده پشت اين دريچه نايستد و آنچه را كه رويا و پيل تن ديده اند نبيند. آنچه مسئولين مركز را به انديشه واداشته است. تا آنجا كه به تدبير بر خيزند تا به گِل اندودش كنند. آيا اين دريچه، مي تواند فضايي گسترده تر از دريچه پستوي بوف كور ِهدايت و دريچه زير زمين كليسا در سمفوني مردگان ِ معروفي باشد؟من فكر مي كنم مي تواند باشد.
7 – «« مگر من حمالم؟اين علمت را ببر جايي ديگر عمو. من علم پوسيده مرده ها را بر دوش بگيرم؟ نمي بيني همه چيز فرسوده شده، تو اين قبر مرده نيست. تابوتِ خالي است. شما هم مرده ايد. مرده هاي پوسيده »» مرده ها چرا به زندگي من سرك مي كشيد؟ شما هيچي نيستيد. صداي مرا هم نمي شنويد. نه گريه و نه خنده هايم را . من از شما دانا ترم. شما مرده ايد پس وجود نداريد.»»در اينجا مشكل، مرده هاي توي گور نيستند. مشكل عقايد و ارزش هايي مرده اي هستند كه بنا به ضرورت مي بايست تغيير مي كرده اند و نكرده اند. حال يا به دليل اينكه منافع اندكي را تامين مي كرده اند و يا به دليل جمود فكري برخي از صاحبان قدرت كه همواره در طول تاريخ يوغ به گردن مردم انداخته اند. هر جا كه خواسته اند با زور ، فشار و تزوير سرنوشت مردم را رقم زده اند. و هيچ وقت هم برايشان ارزش هاي به روز انساني مهم نبوده است.در بحث مدرنيته كه مي دانم ا . رضايي سخت به آن علاقه منداست صحبت از نظم و بي نظمي است. شناسايي بي نظمي ها و حذف آن از زندگي. در مدرنيته همانقدر كه نظم اهميت دارد بي نظمي نيز مهم و حياتي است. گويي هر كدام شرط لازم و تاكيدي بر وجودي ديگري است. پس هيچ گاه نمي توان گذشته را نفي كرد و تنها بر ويرانه اش بنايي نو ساخت. و به همين اكتفا كرد.گمان كنم شاملو بود كه گفت «ما ملتي فراموشكاريم و حافظه ي تاريخي نداريم»پس بايد خردمندانه و با احترام قائل شدن به سنت هاي قديم با مطالعه ي دقيق نا ملايمتي هاي گذشته به هر آنچه فكر مي كنيم مي تواند وسيله نجات و رشد را فراهم كند تمسك جوييم . منتها نكته اي در اينجا قابل تامل است و آن اينكه ، ارزش هاي مشروط و ارزش هاي مطلق از هم تفكيك شوند ارزش هاي مشروط (كه سعادت شخصي را تامين مي كنند و يا تنها در رفع نياز گروهي خاص موثرند)، نبايد با ارزش هاي مطلق( كه مسبوق به خرد هستند و پايه و اساس تمدن بشري را شكل مي دهند) يكي قلمداد شوند.به قول جان ديوئي آزادي همان آزادي عقل است. كه به خرد ورزي كمك مي كند. و تغيير هميشه بايد طرح و نظم داشته باشد، دائمي باشد و موجب پيشرفت گردد. در اين داستان نويسنده توانسته است بر خلاف بعضي از نويسندگانِ دَلي (كه با ناپختگي سعي در ترميمم ناكامي هاي جنسي خود دارند) به بازنگري جامعه و افكار عمومي بپردازد.
8 – «دو سه پياله. حال مَردَم را جا مي آورد. كوه و كمر زير پايش نرم مي شود. توي اين سرما عرق قاطر روي تنش يخ مي بندد تا چه رسد به مَرد. بيست و چند پارچه آبادي زير دست دارد. عقاب هم پر بزند مَردَم بايد خبر دار شود. خسته است مَردم . از صبح تا شب آواره كوه و كمر . يك پياله خوابش را راحت مي كند ».»» پدر مي گويد: مي خورم تا هشيار باشم . باده بي غش است . به اشك مي ماند . يكي ديگر بالا مي اندازد . هم از پشت خنجر مي خوريم هم از رو . «حالا بماند خوني كه شراب در رگ به جوش مي آورد و موجب تحرك فيزيكي افراد مي شود. كي مي شود كه اين مردم، مي نخورده مست شوند؟ ترياك نكشيده سخنور شوند و به تدبير بپردازند؟ تا مستند كوه ها را مي نورند. تا نشئه هستند جسورانه بر همه چيز چيره مي شوند. مست كه نباشند ، نشعه كه نكرده باشند. جسارتشان مي ميرد، سست مي شوند، تنبل و بزدل ترسو مي شوند.9 – چند نكته:» فصل خرما پزان بود.» آيا اشاره اي خاص به آئيني باستاني است؟ يا كنايه از آفتاب سوزان است در فصل گرم؟ ويا بادهاي گرم موسمي و رطوبتي خاص كه به ثمر رسيدن ِخرما كمك مي كند؟ اگر نويسنده بتواند در طول داستان اين موضوع را باز كند نه تنها به زيبايي اثر كمك مي كند كه ذهن خواننده غير بومي به دركي صحيح از ماجرا مي رسد.»دنده ي چپ» در اين داستان آيا حكايت خلقتِ حوا از دنده ي چپ آدم است؟اگر چنين است. پيشنهاد مي شود اسطوره آدم و حوا در اين داستان گنجانده شود.
10 – و در آخر فيلمي كه برگردانده مي شود. زيبايي متن آنقدر بالاست كه به احترام سكوت مي كنم و ……گاهي بايد به پشت سر واگشت. ايستاد و خيره نگاه كرد.پس بر مي گردم به آنچه تا كنون از آن گريخته ام تن مي زنم در تاريخ در آتش، خون، خيانت ،فريب، قدرت، بلاهت.با تزوير خواهم جنگيد فريب را رسوا خواهم ساختگوش بلاهت را مي پيچانم و قدرت را رام خواهم كرد. با آتش مي جنگم كه هميشه نمي شود پرستيدش. هر چند آتش بر من گلستان نخواهد شد، اما چون سياوش بر آتش خواهم ايستاد.احاطه كه داشته باشي نه از پيش خنجر خواهي خورد و نه از پسنه خود خواسته، نه ديگر خواسته و می آموزم که سرور ِ خود باشم.حمیدرضا سلیمانی 24 تیرماه
فراخوانی از حجت الکتب والکاتبات، الکاتبون و الکاتبین، الکتاب المکتوب، سروش سمیعی:فراخوان ِ دعوت ِ به خوانش شعر؛السلام العلیکم،دوستان همشهری ــ غیر همشهری،عزیزان هم میهن ــ غیر هم میهن،برادران و خواهران هم کیش ــ غیر هم کیش و …»بخش ِ اول ِ اعترافات ِ یک همشهری وظیفه شناس در مورد ِ آزار ِ جنسی یک خیابان به نام ِ آزادی»بشتابید،سخت منتظر نقد و نظر شما هستم.ســخــت…امضا محذوف…با احترام سروش سمیعی
همانطور که قبلاً گفتی نوشته های اين وب قسمتهایی از یک داستان بلند هستند. بنابراين نمی توان قضاوت نهایی کرد ولی تا کنون نوشته هايت بر لزوم مدرنيسم و آغاز تفکر در بين جامعه دلالت دارد. نگرانی و ناراحتی نويسنده از باورهای غلط، که بهتر است به آنها حتی باور هم نگوييم، در تمام جمله ها پيداست. نويسنده چيزهای در سر و در دل دارد که نمی تواند آنها انتقال دهد و چون به درجه ای از درک و معرفت رسيده هرگاه بيرون و جامعه را می نگرد حزنی او را فرا میگيرد.صوفیی کز بلا در غم شودعين غم ورا دايه و مطعم شود پرخاشگری شخصيتها ناشی از اين حس است دراين بخش نمادی از مليت ايران خوار شد منتظرم تا قسمتهای بعد.در ملاقات بعدی بايد حضوری در باره اين رمان بيشتر بحث کنيم. درباره سنتها و جامعه و انسان و تفکر و البته عشق که معرفت پرتوی از حضورش در دل و ذهن ماست. دوست دارم ببينم آیا در رمانت بازگشت به سنتها را هم داری يا خير؟
رضایی عزیزم حالاست که می خواهم فارغ از فرم و تکنیک کمی با خودم عشق بکنم. می خواهم شانه هایت را ببوسم به پاس آن دو قطره اشکی که سال ها بود فراموششان کرده بودم اما هر بار که سطری می خواندم توی چشم هایم می جوشیدند. چند بار رها کرده باشم مانیتور را خوب است؟ چند بار بلند شده باشم و چند قدم به چپ و چند قدم به راست سیگاری گیرانده باشم خوب است؟ چند مرتبه از نفرت مشت روی میز کوبیده باشم خوب است؟مرد محشر بود.دلم نمی خواهد به هیچ چیز فکر بکنم حالا.فقط می خواهم توی خیالهای سروان پیلتن خودم را ببرم به نکبت پایان دهه پنجاه. دلم می خواهد پیاله به پیاله اش بکوبم….
پیش از پرداختن به این قصه ی سترگ پیش درآمدی داشته باشم بر آنچه در پست قبل دلقکش خواندیم ، ربطش بماند برای تمامی این جهان بی ربط!( و من یاد ندارم که تو ای «مالکه» تا به حال کاری را هر چند کوچک بدون تماشاچی انجام داده باشی).موش و گربه ی گونتر گراس.گراس سیب آدم مالکه موشی می خواند که درجلوه ای طنازانه برای دلربایی از گربه هاست:( اصلا برای همین بیرون آمده تا چنگش بزنند).وجود دلقک منوط به وجود تماشاچی است ، اصلا برای همین به وجود آمده تا نگاهش کنند ، در او خویشتن را بیابند ، و در برهنگی ِ خود شرمسار شوند،و کیست که در نهادش دلقکی بند گسسته جست و خیز نکند ؟ دمبه بالا ندهد و عورتین ننماید؟از اساطیر ِ دلقکان که «پیامبرانند» گرفته تا دلقکان ِ تمامی ِ اعصار ، همه روزی چونان من و تو ای آرش – ساکنِ کوی بتِ عربده جو یی بوده اند-که به گونه ی آن شیخ ِ دلباخته ی صنعان ، از افسونِ این جا و آن جایی که بر آنان دمیده اند چندی مفرح ِ ذات آدمیانی بی حوصله زیر ِ این سقفِ مرده بوده اند
نوح ، عمر بر سر ِ پرداختنِ کشتی ئی نهاد در بیابانی که یک قنات در آن معجزه بود.ابراهیم ، تبر بر بتانی کشید تا گنده بتی موهوم را بر فراز برقرار سازد.موسا، منور از شراره ی طور به زیر آمد و از خشم ِ سامری کلام پدر بر سنگ پریشان کرد.عیسا، آخرین جامه به ریشخند ِ گدایی سپرد و گوشت و خونش را هبه ی بره گانی استهزاگر گردِ صلیب کرد.و محمد ، از کوه سرازیر شد و ابی لهب به پندار ِ جنون جاهلیت را به خاکروبه و دشنام تهییج کرد.
دلقکی ِ مدرن با پایان یافتنِ اقتدار ِکلیسا در غرب آغاز شد،اومانیسم به عنوانِ مادر ِ این تغییر زاد و ولدی شگفت کرد و لیبرالیسم،سوسیالیسم و سکولاریسم را به جامعه و بشر تحویل داد.تکنولوژی در بطن ِ این تحول به هیئتِ همان غول ِ هاوستر جهان را در بر گرفت.لنین به مرام ِ تفاخر گرانه اش بانگِ حی الفلاح سرداد.هیتلر چکمه به پا کشید و سراسر ِ برف های سیبری را رقصید.چاپلین به ترسیم وضعیت اندوهبار ِ جهان در شیوه ی کمیک برآمد.و ترومن ته سیگار ِ برگش را بر نقشه ی ژاپن خاموش کرد:(در آغاز دودی غلیظ از زمین به آسمان برخاستمن دیدمیاماموتو دیداوکایوشی هم دید…)
و بعد بیگانه ی کامو زاده شد.جهان به فرجامی نهیلیستی و نیست انگارانه راه بردجهانی که مورسو را از درکِ دوست داشتن ناتوان کرد و واپسین ریسمانِ نجات را از او دریغ کرد.جنگ و یران کرد تا شور ِ ساختن را برانگیزدجدا کرد تا طعم ِ نوشافرینِ وصل را یاد آردکُشت تا بی ارج بودنِ زندگانی را گوشزد کند.جنگ طاعون بود»ر یو» انسانی که خسته از رکودِ جهانی ، معنایی برای حرکت یافته بود ،معنایی که هستی اش را در راه ِ مبارزه و تلاش برای آدمی می یافت.طاعون که ریشه کن و همه چیز به قرار ِ قبل بازآمد، زناکاران از نو زنا آغازیدند و سوداگران به انبار کردنِ سکه ها دست یاز یدند.ر یو دوباره در این میان بیگانه ماندو حمله برد به همان مردمی که پیش از این چنان جانانه در راه ِ خلاصی شان جنگیده بود.
دلقکی آرمانگرایانه ای هم هست ، بوده و خواهد بودکاوه که با دستهای پینه اش ضحاک را درز بند کرد و قدرت به دستانِ نازکِ فریدون سپرد.چه گوارا را به قول ِ تو ای آرش رضایی، در اصطبلی خاموش کرد و یا خود حاج ملهم ِ مرا ( این قصه ناشنیده بگیرید لطفا).و بعد بعد بعداین دلقکی ِ پسامدرنِ این روزهاکه غرب تروریسمش می خواند و من واکنشی بر علیه ِ تشریفاتِ مهوع ِ جهان، که نمادِ آن بن لادنِ یاغی استدلقکی از تبار ِ دون کیشوتکه اینبارواقعاشیطان رانشانه رفته است.
گاو آهن بر ما بستندبر گرده هامان نشستندو گورستانی چندان بی مرز شیار کردندکه بازماندگان را هنوز از چشم خونابه روان است
سلام دوست مهر بانممنون از را هنمایتانهما نطور که گفتید باید روی حر فهاتون فکر کنم…همینطور وبلاگ و نوشته هاتون.شاید که این رمان سیصد صفحه ای من بلا خره نه فقط پایان بلکه پایان خوبی داشته باشد.می تونم بپرسم چرا در کامنتی که برای من لطف کر ده اید ادرس وب لاگه اقای سلیمانی را گذاشته اید من نوشته های ایشونو هم خیلی دوست دارمایا دلیل خا صی داشت؟البته این فضو لی من را ببخشید.
ما مست از می باده الستیم.ما آموختیم که حرفمان را با متلک بزنیم چون تحمل حرف رک را نداریم.ما آموختیم که جواب متلک را باشعر بدهیم چون از رک گویی و رنجاندن دیگران بیزازیم.ما صحیح و بی پرده سخن گفتن را نیاموختیم چون طبعمان ظریف است ما طبعمان ظریف است چون همیشه تو سری خورده ایم همیشه توسری خورده ایم چون چشم در چشم صحبت کردن بی ادبی است .ما همیشه سوژه ای برای گفتن متلک شعر توسری و همه چی داریم .
سلاماشک ریختن در حین خواندن قصه را گذاشته بودم به حساب افسردگی ام اما وقتی کامنت عرب زاده را خواندم دریافتم که بی دلیل نبوده این اشک من.فرم اثر مرا یاد ناصرالدین شاه اکتور سینما انداخت.در سینما چنین فلاش بکهایی چندان سخت نیست ادبیات را به سینما آوردن هم دشوار نیست اما سینما را به ادبیات آورده اید شما با این تکنیکتان.تنها یک جا در شعری از شاملو حرکت دوربین را اینطور احساس کرده ام همان گلم وای گلم که برای زیور کلیدر گفته.برای دومین بار اینطور لانگ شاتها و کلوز اپ ها را کاملا میدیدم در یک اثر ادبی. بابا تو دیگه کی هستی.آدم از خودش خجالت می کشه.
سلام دوست مهر بانمن دوباره برگشتم برای هم تشکر و اینکه شما حق دارین توی پست هام غلط های است که وقتی خودم خوندم دیدم وحشتناکه…ممنون از را هنما یتان.در مورده انرژی گفته اید من بیشتر عشق می گم.میدونید توی زندگی من از بچگیم نوشتن برام یه دوسته یه پدری که جای خالیشو فقط نوشتن پر کرده ..خیلی نوشتنو دوست دارم تنها چیزی است که هر گز ازش خسته نشدم و سیراب نشدم …و وقتی بزرگتر شدم چیز بهتری هم یاد گر فتم و اون خواندن نوشته های بی نظیر استاینم عشقه.شما خیلی جالب می نویسید و من خوشحالم با نوشته هاتون اشنا شدم روز های خوبی رو براتون ارزو مندم.
سلام دوباره…آرش رضایی در قصه هاش برداشتی نمادین و سخت ویرانگر از جامعه ی مدرن به دست می دهد ، پلیدی های معاصر :مرض ، سکس، کفران،سرخوردگی،شقاوت،و از هم پاشیدگی های فلاکت بار ِ معنو یات.و همچنین نمایشی چربدستانه و عریان از ناسازگاری ها ، با بی رحمی ِ تمام.نیچه،فرو ید،مارکس ، و بسیاری دیگر از پیامبران ِ این عصر بر لا به لای ِ قصه ها سایه از خویش افگنده اند ، که همین خصیصه قصه ها را در بُردی کلان به تاریخ ِ بشر پیوند می دهد.آرش در مواجهه با هولناکی ِ جهان شاعر وارانه به وا اسفا برنمی خیزد ، سماجتِ او و کندوکاوش در این برخورد به در یافتی جانانه از جهان می رسد که در گیرو دار ِ نفرت و ترحم آدم هایش را معلق می سازد.غنای دیالوگ ها ، پرده دری های غمبار و تکان دهنده از موقعیت ها، و موضع گیری های تند و تیز ِ آدم ها.این ها همه از او اندیشه ای حاصلخیز ساخته است.
درود ….من وبلاگ حمید رضا سلیمانی رو دوست دارم . شما چه طور ؟
بابا هاي تبعيدي كه براي فرار از دانسته هايشان توي باده گم ميشوند و روياهايي كه تباه ميشوند … من اين همه را خوب ميشناسم آقا ! ياد آوري اشان اگر كه اشكم را در آورد حتي گاه ِ خيال عجيب نيست چه برسد به اينكه نوشته اش باشند ، آنهم با قلمي كه بلد ِ راه است و داستان نويس . اين روزها هي مي خوانمش و هي مي روم به لاك ِ خاطره هام . خاطره هايي كه محوِ محو بودند . خيلي خيلي دور .خيلي دور آقا ! اما پر رنگي اشان تقصير قلم شماست. نميدانم بايد ممنون ُ اينهمه باشم يا خير … نمي دانم . اما ميدانم بايد بخاطر اين تلنگر ِ پر درد ، كه هشيارم كرد با تمام ِ غرورم تعظيمتان كنم . تعظيم آقا !
جمال شما و سليماني را عشق است.
پدر گفت:تر یاک مرد را متین می کند،عقل را ورز می دهد و حرف در دهانِ آدم می سازد،حشیش اما دیوانه می کند ، دیده بود لوک های مستی را که سر به بیابان می گذارند و هیچ قدرتی جلودارشان نیست،مدعلی اما لوک نبود و پدر می خواست مانعش بشود …مدعلی برای سوم بار لب و لوچه اش را جمع کرد و آمد جلوی صف ، و باز به محض ِ دیدنِ میکروفن خنده اش ترکید ، حکومت لطف کرده بود و برای احترام به قوانینِ ژنو اکیپِ رادیو را فرستاده بود تا اسرا خبر سلامتی شان را به خانواده شان بدهند ، مدعلی اما اکیپ را عاصی کرد و دیگر هیچگاه صدای مدعلی در آسمانِ وطن نچرخید و بر هیچ آنتنی ننشست و در هیچ اتاقی نر یخت، مدعلی مفقودالاثر شد، مفقودالاثر بود اما با رفتنِ نامش در لیستِ مبارزان جنگ برای همیشه در تار یخ ِ وطن رسمیت یافت…اما مدعلی نمرده بود ، مدعلی زنده بود و پیش ِ خدایش روزی نمی خورد….
سلام بر بانویی که این داستان پرتمتراق (دیکتش درسته ؟)نسبتا کامل و پرمحتوا به او تقدیم شده و دست مریزاد بر هر دوی شما گرامیانم.از ابتدای داستان کنجکاوی خاصی داشتم تا بدانم به چه مناسبتی به همسر تقدیم شده؟ کار سختی بود خداییش . اصلا یادم رفته بود به خودداستان فکر کنم . حواسم به ارتباط راوی با همسرش بود شایدم ارتباط مادر و پدر راوی نمیدانم اما انقدر به دنبال یک سر نخ محبتی گشتم تا عشق عظیمی از سروان و همسرش یافتم . عشقی که پیلتن را با همه شجاعتش،جسارتش، صبوریش و حتی خشونتش در مقابل معشوق ، رام و مطیع و بازی گوش و عاشق می کرد. مردی که هم پدر خوبی بود و هم همسرنیک و هم پیلتنی سروان !
خلاصه که داستان پر موضوعی است، سیاست . جنگ . عشق . خانواده . مرگ . فراق . غربت . گرما و جنوب، رویایی آشفته . ظلم شیطنت و مستیکه انگار پایه اش بر مبنای مستی است همان مستی که در اوج هشیاریست و حتی پایانش»به سلامتي آن هايي كه دوستشان داري و خبر ندارند »».
خوب بود به نظر من اگرتخیلی هم بنویسی داستان هایت پر فروش شوند راستی فردا مهمان نمیخواهی0