جمهوری تیتر
آرش رضایی*
«هدف ما بازآفرینی امید و شادی است. هرچند نا امیدی در شرنگ زندگی جاری است».( بتهوون)
شنبه 31تیر 86 – گروه فرهنگی آینه
یک هفته است که فکرم پیش آینه است. یک هفته است که میان قرن هفتم و دیروز و امروز میدوم. نمیدانم چرا حافظ و شاخ نبات رژه میروند جلو چشمم. خودشان را به ذهنم تحمیل میکنند. در گلگشت و مصلی راه میروند و حافظ در گوش نبات پچپچ میکند. بعد حافظ میرود تا دربار امیر مبارزالدین. امیر مبارزالدین از روزی که در میدان شهر تن از سر مست بواسحاق جدا کرد، مدام میفرستد پی حافظ و مدام نبات تنها میماند و تا آمدن حافظ، خودش را به پالودن شراب قرمز شیراز سرگرم میکند.
نبات چشمش به در است. میگوید؛ «هوا سرد است. یک پیاله مردم را هوشیار میکند. در این هوا مردم، تنهاست. یک پیاله مردم را هوشیار میکند». حافظ زیر لب میگوید»در میخانه ببستند خدایا مپسند». بعد ذهنم میدود تا دیروز.
جنگ بینالملل دنیا را تکان داده است. احمقها از تاریخ غربال شدهاند. هنر نفس میکشد. پاريس مرکز دنیا است. جايي که پيکاسو، ماتيس و براک و ژان ژنه و ژان پل سارتر در»کافه دوفلور» نشستهاند. کافه شکم کشیده تا پیاده رو. کافهها دنیا را میچرخانند. کافه «دوماگو»، پاتوق ژان کوکتو و مارسل کارونه و پل الوار و ارنستهمينگوي و گرترو دستاين است. مرکز دنیا کافههای پاریس است. زائران از راههای دور و نزدیک میرسند. آخرین بازمانده مغان پارس در گوشهای خلوت کرده است. گلدان راغه، روی سینهاش سنگینی میکند.
میان قرن هفتم و دیروز در سیلانم. صادق هدايت و گروه ربعه در میانه کافه فردوسي(کافه سبیل) و کافه نادري در حرکتاند. هدایت، حماقت را دست مياندازد و به ریش «حاجآقا» میخندد. گاهی در سکوت به خنده پیرمرد خنزرپنزری، گوش میسپارد: «اینجا نزدیک شاعبدالعظیمه، جایی بهتر از این برات پیدا نمیشه، پرنده پر نمیزنه هان!» هدایت نگاهی به اطراف میاندازد. گلدان راغه را همچنان محکم به سینه میفشارد.
تا صبح، هنوز نیم دانگی مانده است. هدایت تنها در کوچهای پرسه میزند و با خود زمزمه میکند:
«بیا بریم تا می خوریم
شراب ملک ری خوریم
حالا نخوریم کی خوریم».
دهه چهل چقدر شلوغ است. «سید جوشی» از پای منبر فردید میآید کافه فیروز. رضا براهني، اسلام کاظميه، محمدعلي سپانلو، سيروس طاهباز، گوش به دهان «رئیس» دارند. رئیس از «غربزدگی» مینالد.
ارابه زمان همه چیز را زیر چرخ خود له میکند. میان قرن هفتم و امروز در حیرتم. دلم میخواهد بروم دربار امیر مبارزالدین. دلم میخواهد آنجا نفس بکشم و نیمه شب با گزمهها همسرایی کنم»«بیا بریم تا می خوریم/ شراب ملک ری خوریم/ حالا نخوریم کی خوریم؟». دلم میخواهد سر بگذارم زیر ساطور جلاد امیر.
زمستان بود، انگار همین دیروز بود که از اهواز راهی شده بودم. گفته بودند که دهباشی در کافه تیتر است. کافه تیتر کجاست؟ از رهگذران میپرسم، کسی چیزی نمیداند. فکر میکنم، کافه تیتر جایی است مثل وزارت ارشاد یا اداره کل فرهنگ و هنر یا لااقل یک فرهنگسرا. چیزی پیدا نیست. نه وزارتی و نه فرهنگسرایی. خسته میشوم. برای آخرین بار میپرسم. چند دقیقه بعد روبروی یک مغازه کوچک هستم. بیتا نشسته است پشت پیشخوان. چشم میگردانم، دیوار است. خود خود چهار دیواری است. از برنامه دهباشی میپرسم. میگوید دیروز بود. یادم میافتد که یک روز عقب هستم. همیشه یک روز عقب بودهام.
خسته هستیم. همه خسته هستیم. هفت قرن را دویدهایم تا به امروز برسیم. حالا میفهمیم که امروز، دیروز بوده است. برمیگردم تا از برنامه فردا بپرسم. بیتا نیست، بهنام هم نیامده است. از کسی سئوال میکنم، با دست به قفل اشاره میکند. سیم سربی کوچکی را میبینم. باور میکنم که برای من همیشه دیروز است.
کافه تیتر بسته است. آیدین آغداشلو، عمران صلاحی، علی دهباشی، محمد آقازاده، فرهاد آييش، حسن نمکدوست تهرانی، اسدالله امرایی و محسن نامجو در گوشم پچپچ میکنند؛ «کافه تیتر بسته است».
در نشر افراز هستیم. گروه آینه بارش سنگین شده. آقازاده حرف میزند. قرار است، امروز گوش کنم و خانم نوری گزارش را تهیه کند. میدانم که گزارشم ممکن است خواب باشد و گزارشی از دیروز باشد. گزارش دیروز تاریخ است. وسوسه نوشتن رها نمیکند. مینویسم جوری که خانم نوری متوجه نشود. نمیتوانم به ضبط اعتماد کنم.
آقازاده میگوید: امروز ممکن بود با غمانگیزترین خبر، جلسه را شروع کنیم. به داشتهها فکر میکنم، چیز زیادی برای از دست دادن نمانده است. آقازاده از چی حرف میزند؟ چه چیزی میتواند غمانگیز باشد؟ کافه تیتر که بسته شد. همه غمگین شدیم.
آقازاده از نبرد سیمین با مرگ حرف میزند. میگوید؛ مرگ هنوز نتوانسته بانو را شکست بدهد. آقازاده راست میگوید، همانطور که امیر مبارزالدین نتوانست، حافظ را شکست بدهد. کافه تیتر هم شکست نخورده و بسته نشده است. این تخم، هزار دانه بر خواهد داد. باغبان زیرک است و زمین مساعد.
همهی هفته، فکر میکردم به تشیع تابوت کافه تیتر میرویم.
آقازاده میگوید: نمیشود شعر خواند و داستان گفت ولی کافه تیتر را نادیده گرفت. کافه تیتر وارد تاریخ شده است.
یاد مصریها میافتم. میشد ارابه زرینی ساخت و با آن کافه تیتر را به سپیده دم تاریخ برد تا بعد، سالها بعد، در طلیعه اولین سپیده دم با اسب زرینی به انتظار آمدنش نشست. باور میکنم. کافه تیتر نمرده است. زنده است و در قلب تک تک ما زندگی میکند. کافه تیتر، باز خواهد گشت. شاید در قالب بودایی دیگر.
همه از رفتن به کافه تیتر حرف میزنند و به ساعات بودن در کافه تیتر افتخار میکنند. حس میکنم باز قرن هفتم است. حافظ سر به گوش نبات میبرد و میگوید: «عمر آن بود که با یار به سر شد». آقازاده به «عمر» اشاره میکند و به جلسات دهباشی، نسل پنجم و حضور هنرمندان که همه را ارضا میکرد. کافه تیتر کار صد آرش میکرد.
دهباشی به آینه آمده است. آمدنش آرام بود، حرف زدنش و رفتنش. میگوید؛ کافه تیتر آینه فرهنگ ما بود. همه گرایشات فکری را در خود میگرفت. از هاشم رجبزاده تا حورا یاوری و….. ویژگی این مکان خروج از تمام خط و خطوط رایج بود. هنر به یک رشته محدود نمیشد. نویسنده، شاعر، موسیقیدان و مترجم و مولف، همه به کافه تیتر میآمدند. همین باعث رونقاش بود. آوازه کافه تیتر در جهان فرهنگی ایران پیچیده است.
محمد عزیزی میگوید:
کافه تیترها زیاد خواهند شد. متاسفانه شرایط باعث شده، مدینههای فاضله به دهکده تبدیل شوند. به قول مولوی:
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجز از گفتن و خلق از شنیدنش
از کافه تیتر خاطره زیاد دارم. اولین بار که داشتیم با خانم کیان افراز و یاسین محمدی، رودکی را صفحه آرایی میکردیم، خبر افتتاح کافه تیتر را شنیدیم و همان وقت منتشر کردیم. مجله رودکی اولین نشریهای بود که خبر را تیتر کرد. با این شرایط نمیشود، کار کرد ولی نمیتوان قلم را هم زمین گذاشت. اگر دری بسته شود، در دیگری باز میشود.
نوبت دکتر نمکدوست میشود:
اولین باری که بیتا و بهنام را دیدم، حکایت میکردند که ما از دنیای مطبوعات پرتاب شدیم به عالم دیگر. برای همین یاد حکایتی چینی افتادم. دکتر نمکدوست، شایدهای حکایت مرد چینی را واگو میکند. بیرون میروم و حکایت را نمیشنوم. دلم میخواهد زنگ بزنم به دکتر و حکایت را بپرسم.
بر میگردم به آینه، دکتر نمکدوست میگوید: حالا ما میگوییم شاید! اتفاق خوبی افتاده باشد. زمان باید بگذرد. یک سیب تا به زمین برسد، هزار چرخ میخورد. فقط برای این مرحله میگوییم خسته نباشید. شاید دوباره به عالم مطبوعات پرتاب شدید. شما جز این که روزنامهنگار هستید، چارهای ندارید.
رامین مستقیم میخندد:
من تا چند سال پیش، نانخور زبان فارسی بودم و حالا نانخور زبان اجنبیام. روزگار مرا از این زبان به زبانی دیگر پرتاب کرد. صحبت دوستان کمی شبیه تعزیه بود. در تعزیه، امامپوش داریم و شمر پوش. شمر پوشها قرمز میپوشند و در مخالف شعر خوانی میکنند و امامپوشها سبز میپوشند و در سهگاه و دستگاههای سوزناک میخوانند.
رامین مستقیم امید میدهد. مثل امامپوشها میخواهد در سه گاه بخواند:
چرخ بازیگر از این بازیها بسیار دارد. من در زبان انگلیسی به معرفی کافه تیتر پرداختم. از اولین باری که این دو جوان را دیدم، مطمئن بودم که آنها قویتر میشوند.
جمال اکرمی آرام حرف میزند. خوب نمیشنوم:
یک روز از (؟)میپرسند، آرزویت چیست؟ میگوید؛ دوست داشتم یک کافه داشتم و دوستان را به آنجا دعوت میکردم. در اروپا و فرانسه، کافهها نقش زیادی داشتند. امپرسیونیستها و… باعث میشوند که کافه مرکز گفتگوی هنرمندان شود. همینطور دادایستها که از یک محفل دوستانه شروع شد و به یک جریان فکری بزرگ تبدیل شد. برای ما کافه تیتر، فقط کافه نبود. یک نماد فرهنگی بود. برای من این سئوال مطرح است که آیا کافه تیتر یک نماد بود؟ حالا در نبودش میفهمم بله کافه تیتر یک نماد و یک جریان قوی فرهنگی بود. من ایمان دارم که یک نماد و یک فکر فرهنگی قابل بستن نیست.
عبدالرحیم جعفری، پیر نشر، دیر میرسد. مثل بیژن صفسری. جعفری میگوید:
من از بستن کافه تیتر خیلی متاسف شدم و البته میدانم که این پایان و سرنوشت کار فرهنگی است. دلم نمیخواهد که این بستنها، این دو جوان ر ا مایوس کند. میخواهم فانوسی باشند. من خودم به خاطر نشر آثار ارزشمند، ورشکسته شدم. با این وجود مایوس نشدم و ادامه دادم. امیدوارم بیتا و بهنام کارشان را دوباره ادامه بدهند.
بیتا گاهی لبخند میزند. گاهی هم بغضش را میبینم:
من از این گردهمایی و حضور شما ممنون هستم. ما نمیخواهیم از ما تقدیر شود. ما کاری نکردهایم. در این جلسه، بزرگانی هستند که کارهای بزرگی کردهاند و از این که از ما تقدیر میشود، خجالت میکشیم. ما شاگرد آنها هستیم. تصور ما این است که حضور شما، مهر تاییدی است بر فعالیت ما که فقط شروع کننده بودهایم.
بهنام قلیپور آمده است تا سهمش را با شرکا تقسیم کند:
کافه تیتر به شما تعلق داشت. برای همین لازم میدانم گزارشی از فعالیت کافه را عرض کنم. ما در سه ماهه اول ضرر دادیم و به این نتیجه رسیدیم که کافه را جمع کنیم. بعد احساس کردیم که کافه تیتر مرکز فرهنگی عدهای شده است و در خدمت رکن چهارم دموکراسی است. بسته شدن کافه تیتر در آن مقطع با وجود خلا مطبوعات، ممکن بود باعث جری شدن عدهای شود. در واقع با جمعبندی این رویکرد ما به این نتیجه رسیدیم که با قبول ضرر به ادامه فعالیت کافه تیتر بپردازیم. واقعیت بیلان فرهنگی کافه در طول مدت فعالیت برگزاری 85 برنامه فرهنگی بوده است. 30 برنامه به همت آقای دهباشی، 15 برنامه کامران محمدی و نسل پنجم، 15 جلسه تاتری، روزنامه کارگزاران و آقایان اکبریانی و فرجی 10 برنامه و همچنین آقایان آقازاده، اسد امرایی، رضا ولیزاده و دیگران نیز برنامههایی داشتهاند.
منفعت مادی کافه تیتر به ما تعلق داشت و منفعت معنوی و فرهنگی آن برای جامعه بود. کافه تیتر با حضور امثال دهباشی و شما کافه تیتر شد. ما امیدواریم گروه فرهنگی آینه، کار کافه تیتر را ادامه بدهد.
در پایان برنامه تعدادی از دوستان شعر و داستان خواندند. و به بیتا و بهنام شاخههای گل و هدیه ناقابلی از طرف گروه آینه تقدیم شد.
*مجری برنامه آقازاده بود. بیژنی مثل همیشه دوید و بیادعا در گوشهای سر پا ایستاد. خیلیها سر پا ایستاده بودند. خانم افراز و بقیه.
روابط عمومی برنامه با خانم زهرا نوری بود و صدرا تدارکات را انجام داد.
* در این جلسه قرار بود که دوستان حرفها را ضبط کنند و از منشی باشی خبری نباشد. متاسفانه به علت نقص معروف فنی سخنان خیلی از مهمانان از حافظه پرید از جمله: فرید قاسمی و اسدامرایی و دیگران. از این عزیزان صمیمانه پوزش میطلبیم.
*داستانو شعر دوستان بزودی در وبلاگ آینه درج میشود. این روزها خیلی گرفتارم.
*گزارش آرش رضایی، گزارش اوست، آنچنان که میبیند، میشنود و احساس میکند. ممکن است واقعی نباشد. ممکن است فقط بخشی از واقعیت باشد و یا قصه و خواب باشد، مهم این نیست. مهم این است که ما مدتهاست دیگر خواب نمیبینیم.
سلام عمو گاومیشمی خواهم چیزی بگویم می شود آیه یاس و نامیدی پس از گفتنش صرف نظر می کنمپاینده باشید.
آساره عزیز ما فرزندان یاس و نا امیدی هستیم و امتیاز ما بر نسل های نا امید وطن مان در دوره های گذشته این بود که یاس را می شناسیم و از نیرویش مدد می گیریم. خود فریبی و دیگر فریبی نمی کنیم.به جمله بتهوون بر پیشانی متن نگاه کن.
سلام آرشبرای تو…که گفتم دوستت دارم…اما گفتی هیچ حسی ندارم…خواهش می کنم بروبیرون اززندگی ام………………………………هوسولوموکولوفوضولووجودوخولبهایت آماده بوسیدن می شود درمزرعه تنباکوصبح پرتقال / کره/ مربا / تخم مرغسنجاقک ها می پرندتوی رگ ها یت…به دیداری های نزدیک می اندیشم…
سلام آرش عزیزبه نظر من، جلوی کافه تیترها را شاید بتوان تا حدودی گرفت ولی جلوی اندیشیدن و نوشتن را هرگز، و این انسدادها راهی است به سوی تلاش دوباره ولی با قدرت فکری بیشتر، شما مثل چشمه ای هستید که اگر جلویش سد شود یا راهی دگر برای جوشش می یابد یا دریای عظیمی میشود پس بدرخشید که انتهای هر غروبی هم باز طلوعی دگر است.برقرار و سلامت باشینوحید
سلام دوست عزیزوب بسیار زیبا و جالبی داریدخوشحال میشمبه من سر بزنیدو نظرتون را درباره آخرین مطلبم بگید
کاش در این مجالس بزرگان ما را هم راه میدادند. راست میگویند که در گروه آینه، آینه ها دور هم جمع میشوند؟ شنیده ام مجلس روشنی است! خیر باشید همگی…
منم میخواهم بیایم , انگیزه ندارم … که چی؟ شعرهای من چه فرقی به حال کسی دارد؟ … حتی برای خودم هم نه …فرض کن من فروغ..(این دیگر نهایت است ) خوب که چه ؟ تازه میشوم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد !….تازه خاک پذیرنده می شود اشارت به آرامش …آنوقت اگر بمیرم ضمانت شعرهایم را به گردن می گیری ؟… بگو نه… منم جار میزنم که تو هیچوقت زنده نبوده ای!
تو بیا انگیزه اش با من! در ثانی مگر تو از اول این را نمی دانستی که به ادبیات بله گفتی! همه ما در پایان و وسط و اول فصلی سرد هستیم. سرد و زمهریر. خیلی موفق که باشیم جایمان در پرلاشز است وگرنه بد بیاریم درختی در شمال و یا چهار چرخه ای ما را با خود خواهد برد و شاید اتوبوسی تا ته دره. ما هیج وقت زنده نیستیم و این که می گوید و می نویسد ما نیستیم. تو ضمانت می دهی که من هستم؟
داغ ِ مرا..خورشید می داند.آفتاب سوخته که سهل است ، آفتاب زده هم شده ام..سرم درد دارد..عرق که می کنم مثل این است که سرم مثل قله ای برف پوش به رودبار بدل می شود..حالا خدا را شکر که مثقالی گوشت اضافه ندارم ، وگرنه معلوم نبود چه جهنمی می شدم..امروز صبح یکی از دوستان خوشنام اسلحه ی شکاری اش را برمی دارد و می رود داخل حمام..به همین سادگی…..سوال می کنم از خودم که : چطور اینهمه سال را تاب آورده ام ؟جوابم را از پیشانی وبلاگ تو می گیرم:»هدف ما بازآفرینی امید و شادی است هرچند نا امیدی در شرنگ زندگی جاری است». خودم هم با این رنگ ها کنار نمی آیم..اصلا تمام تقلایم این است که یک جوری در جانم جفت و جورشان کنم..یک نوع ادای دین باید باشد نسبت به جهانی که از آن غافل بوده ام..دست خودم نیست..مثل دور نهایی ِ یک معاشقه می ماند که فرجامش رها شدن است و تشنج زانوها..روایت های دوم و سوم آماده است..اما..چشمان منتظر ناپاکی هم هست که مثل سگ دله لابلای این کلمات می چرخند..همان کت بندهای چیره..بدون رسیدن به جاهای باریک ، گشایشی متصور نیست..دارم خفه می شوم..دوش سرد هم کاری از پیش نمی برد..دنیای من همه شده هذیان..
سلام آقای رضاییآریا را نوشتماما خودم خوشم نمی آید.
«جوانتر كه بودم و نميدانستم «كافه» چيست، هميشه به اين فكر ميكردم كه چه خوب ميشد اگر در محلهي ما يك «قهوهخانه» بود. آنوقت رفقا بيهيچ نگراني گرد هم ميآمدند. بهتر بود از پلاس شدن سر كوچه و برزن، بهتر بود از خانهي عباس كه حضور آدم بزرگها آرام و قراري براي ما نميگذاشت، حتا نميشد يك نخ سيگار كشيد!اوايل پاتوق ما نبش كوچه بود. بعد خانه عباس با آن اتاق كوچك رو به مسجد و حكايات عبيد زاكاني… بعد هم مغازه رحيم كه «هفتهنر» را داشت. لحظهشماري ميكرديم كه زنگ آخر بخورد و با شمس برويم پيش رحيم موسيقي ممنوعه گوش كنيم. تا صداي دلكش ببپيچد پشت شيشههاي ويترين، رحيم از بهرام بيضايي بگويد و ما از محسن مخملباف، و رضا براهني از لابلاي كتابهاي كهنهي پشت ويترين براي اولينبار به ما لبخند بزند. بعد هم در هفتهنر را بستند، رحيم يكهفته افتاد گوشه زندان و پروانه كسباش باطل شد.بعدها خانه رحيم بود و مهربانيهاي فاطمه كه با مهر در را به روي ما ميگشود. »سلام. اين گزارش مرا برد به آن سالها كه در حسرت آئينه سوختم. سالهايي كه حتا سايهاي نداشتم تا براش حرف بزنم. سالهايي كه در تاريكي و حسرت گذشت. ميدانم كه چقدر از وقت گذشته و نميدانم چقدر از آن باقي مانده، اميدوارم هرآنچه مانده آنقدر كفايت كند كه از ميان حلقهي آئينهاي كه تو ساختهاي هنرمندي به معناي واقعي تجلي كند.
سلام عمو جان.امیدوارم حالتان خوب باشد .من قبلا با وبلاگ نیچه به روز می شدم اما به دلایلی آدرس وبلاگم را عوض کردم و حالا با وبلاگ http://WWW.HAZIANE-SORKH.BLOGFA.COM به روز میشوم اگر آدرس وبلاگم را در پیوند های وبلاگتان عوض کنید . بسیار سپاسگذار می شومدر حال حاظر در وبلاگ جدید به روزم با یک داستان کوتاه . نظرات شما چراغ راه من است . چراغی روشن کنیدمتشکرم
سلام اقای رضایی پست جالبی بود بعضی وقتها جلو کافه تیترها را گرفتن اسان است ولی تفکر هیچ کس را نمیشود متوقف کرد زیبا بود و فهیمانه با یک غزل بروزم و منتظر حضور سبز و مهربانتان تا چراغ راهم شوید یا علی انوشه باشید
كدام ساعت شني بهار را زاييد؟ کدام فصل پيرهني دارد گرمتر از تابستاني که من عاشق دختر همسايهام بودم؟ همان سال چه گريههايي ريخت از تن پاييز و چه ارقام خستهاي افتاد از صفحهي غروب ساعت ديواري؟ انگار زمستان بود که عقربههاي همان ساعت لغزيدند تا کنار هم افتادند درست در جاي خالي شش و نيم و حالا من پير شدهام همچنان که دختر همسايه بي هيچ خاطره از شش و نيم
این شعر را یادتان هست کی برای من گذاشته بودید
سلام. گروه سه شنبه ها ثبت نام اعضاي جديدو شروع كرده. تو وبلاگش هست. بيايي ها.
رویا جان عمرا خودت که می دانی من دلم از سه شنبه ها و دو شنبه ها خون است. خودت هم می دانی چرا. بگذار با درد خودم بسازم. ما را به خیر سه شنبه ها امیدی نیست لطفا و خواهشا شر مرسانید.
چه کلاسی میذاره … رویا جان آدم قحطی است اینو دعوت میکنی !
آرش رضایی نازنینسلامهمیشه می آیم و می خوانم بی هیچ ردپایی! و بارها سخنانت را در ذهن مرور می کنم.راستی یک بار برایم نوشتی » تقصیر از ماست که هر ناکسی را کسی می کنیم » اما نگفتی درمان این ناقص عقلی چیست؟شاد باشی و اوضاع بر وفق مرادخدانگهدار
سلام دوست منکارگاه داستان خودنویس با داستان (خورشید برای تو کل می کشد) نوشته ی فرنوش زنگویی به روز است و منتظر نظر شما.ممنون
پس دیگه دور و بر کلاس ما نگردیا!!
این مبحث ویژه دات کام و دات آی آر هم بلای جان ما پرشین بلاگی ها شده. اگر آمدید و دیدید (دی ری دی ری دید… داری داری رام…) که این پرشین بلاگ کمی باباکرم میزنه همانا به یاد بیاورید ما را که دات آی آر گشته ایم از غم دوری…
می دانم، آرزوها را می گذرانم…دلت بهاری
سلام عمو گاومیشتو هنوز عمو گاومیش خودمیو من همان دختر سرتق لرهمان که مدام سر به سرت می گذاشتو تو همان عمو گاومیش مننروبرگردبه قول رویا راهت نمی دهیممنتظرم عمو گاومیش
شماره عوض میشه .وبلاگت به روز نمیشه .چه خبره؟
در مورد کافه تیتر وقتی شنیدم که بسته شدتوی یکی از این کانالهای در پیت ماهواره مژریش علت بسته شدن کافه رو با تحقیر ندادن پول مشتری هاش گفت هنوزم وقتی لحن تمسخر آمیزشو یادم میاد داغ می کنم می گفت چون همه میومدن بحث فرهنگی می کردن و بیتا و بهنامم روشون نمی شده پول قهوشون رو بگیرن کافه ورشکسته شداینا تقصیر کیه این همه توهین و تمسخر تازه از ….آدم از چی بگه نمی دونم ولی من می گم اگه شعار نباشه باید یه کافه دیگه یه محفل دیگه .. باید
آرش عزیزبه توصیه آساره » دوست من اسب «را می خوانم. متاسفانه من هم فکرمی کنم . این قصه بهترین قصه امسال می شود. گرچه روزمره ها ودغدغه های معیشتی ،فرصت نوشتن رامی دزد اما تسلیم نشو واین لحظه ها راازدست زندگی بقاپ. دلم می خواهد همه این کار رابخوانم وازخواندنش لذت ببرم. برای نوشتن همیشه فرصت کم است . حیف این قلم است که بعدخودش نماند. پس بنویس . برای همه دوستانی که اینهمه پشتت ایستاده اند. بنویس برای سعید ،رویا،سمانه،آساره وهمه کسانی که دوستت دارند.
اگه به این آسونی می خواستین پا پس بکشین پس اون جمله معرفی رو برای چی گذاشته بودی اینجوری می خواین امید رو به بقیه بدین .می دونید یه فیلمی بود که روزگاری خوندن کتاب رو یه حکومتی برای مردمش ممنوع کرده بود و هر کس حتی اگه یک کتاب داشت مامورها می ریختن و اگه می گرفتنش بعد از سوزوندن کتابها اونو دار می زدن اینجوری بود که تقریبا هیچ کتابی توی شهر نموند . آدم های اون شهر فکری کردن و هر کدومشون شدن یک کتاب . یکی شاهزاده و گدا یکی اعترافات یکی .. دیگه کسی نمی تونست اونا رو بسوزونه چون دیگه کاغذی در میون نبود کتابها جون داشتن . باید یه روزی به اینجا برسیم می دونید گفتنش ساده هست ولی مهم عمل کردنه . پس بهتره انقدر راحت نگذرید الان وقته عمله.
سلام… من تازه اینجا رو کشف کردم… آخه چرا می خواین ببندینش؟حیف نیست!
گفتم که بعضی حرف ها بوی دهان کفتار می دهد..همان مرده خواری مرسوم..فقط ادویه می زنند تا خوش رنگ تر جلوه کند..اصلا به همین خاطر است که سعید دارائی خودش را از گله جدا کرده است..می دانی ، شکارت حتا اگر یک موش زنده باشد گواراتر است تا یک کرگدن مرده که خشکسالی اش کشته یا از شکمچرانی شیرها جا مانده..اصا به همین خاطر است که زده ام به علف خواری..دقیق نمی دانم چه مرگت است اما چیزی که از این «دیگر»برداشت می کنم سخت به دل گشنه ام می چسبد..کم کم داشتی ناامیدم می کردی..مثل پهلوانان دوره گرد در پی تماشاچی بودی..و حالا انگار در این سکوت مبارک تماشاچی ات را پیدا کرده ای..هیچ فکر کرده ای که قلمرو آدمی تا کجاست؟..خوب می دانم به این نتیجه رسیده ای که در خیابان ها و دخمه های کاغذپوش تهران نیست..همین را می خواستم از آرش رضایی..هر چند که دل نازک آن کبوتر طوقی(…)برنجد از کردارت..نه مگر روزی بال و پرش را باز خواهد کرد؟خب..پس دیگر چه غم…منتظر می مانیم..با سیگارهای همیشه روشن مان زیر نور شوخ ستاره ها..
رویا بیژنی حالتو گرفت ؟
جناب دارایی خوب آرش روخوب تحویل می گیرد تاباورش بشود واقعا این دیوانه بازیهای درشان اوست. به خودش هم گفتم ذات نوشتن با این اداها بیگانه است. یه جورتوجه گرفتن بچگانه ازدوستان است. اگراین لگدانداختنها فرصتی است برای پیداکردن خود، قابل احترام است.وگرنه دلخوری چنددوست عزیز که اینهمه لطف دارند کمال ناسپاسی است .
سلام عمو گاومیشجدی جدی حالا همه به من می گویند عمو گاومیشت فلان و بهمان…بیا بنویس حداقل یک مدت ننویس اما محض رضای خدا این پست آخرت را بردار.همان که آدم را دلتنگ می کند برای عمو گاومیش.راستی عمو جان هدفت از رنگ قرمز چی بود. می خواستی بگویی وضعیتت قرمز است یا چیبه قول خودت حال ندارم وگرنه حالت را می گرفتم عمو گاومیشراستی به این برو بچ بگو هیچ کس نمی داند چدر کیف دارد آدم به یک نویسنده بزرگ بگوید عمو. حالا آن گاومیش را هم برای آن می گذارم که می دانم عمو گاومیش از قدرت گاومیش ها خوشش می آید.کناره نگیر مردبیا
با سلام به گاومیش..آن بالا خانمی به نام مبارک زهرا…کامنت گذاشته که اصلا و ابدا ادبیاتش با احساس من جور درنمی آید!لطف کنند و اگر مایل به کالبد شکافی کامنت خود هستند ندایی بدهند تا تیغ و قیچی را تیز کنم و سوزن را نخ..بسم الله
در ضمن..در ضمن..یک گاو گند چاله دهانی گمان برده که اطلاق صفت کفتار در کامنت قبلی من مربوط به نازنینی است که رنگی از نگاهش را با آسمان برابر نمی کنم..نه عزیز من..از آن نازنین به عنوان کبوتر طوقی یاد کرده ام..پس بیهوده ، استعارات این قلم را تفسیر نفرمایید لطفا..
ممنونم سعید دارایی. ممنون…
از تو هم ممنون میشم اگه نظر مسخره ی اون تماشاگرو پاک کنی آرش رضایی عزیز . ازین اتفاق خیلیها که دوست نیستند تصورات احمقانه میکنند.
دیگر حرفم نمی آیدچقدر خودت را می گیری عمو گاومیش
جناب دارایی راستش حوصله این قایم موشک بازیهای را که شماهم درجریانش هستید ندارم.وسوسه جواب دادن حرف شما بود که این چندخط رانوشتم. همینقدر که مجبورم کردی این چندخط رابنویسم .می توانی به خودت آفرین بگویی.فقط همین …حضرت اجل من قاتی بازی شما نمی شوم.حریف دیگری برای نبرد بطلبید که اهل مبارزه باشد.آخرنران زورمند راچه به اینکه با زنی درافتند ؟ نگویید ازشما بعیده … حالا هرچی ناسزا بلدید جمع کنید… اما ازآلوده شدن دهانتتان به الفاظ زشت بپرهیزید وحرمت کلام رانگه دارید
ها..این شد یک چیزی..حضرت مولانا جایی می گوید:این مردمان می گویند:(ما شمس تبریزی را دیدیمای خواجه ما ورا دیدیم).ای … خواهر، کجا دیدی؟یکی که بر سر بام اشتری را نمی بیندمی گوید که من سوراخ سوزن را دیدم و رشته گذرانیدم.مع الاسف داستان شما همین است..ناسزایی که اینقدر از آن گریزانید جای غریبی نیست..مثل دندان نیش زیر لبان مبارکتان برق می زند..کامنت اولی خود را نگاهی بینداز و بی طرفانه قضاوت کن..(جناب دارایی.. خوب آرش رو تحویل می گیرید تاباورش بشود واقعا این دیوانه بازیها درشان اوست)..درست مثل محاکمه ی کافکا یک روز صبح زود هجوم می بری و دارایی را از رختخواب بیرون می کشی و سرگردان می کنی در هزار توهای دادگاه خود.. که چه ؟ بعد مثل یک مشاور تربیتی آرش را نشانه می گیری که حرکاتش به خاطر توجه گرفتنی بچگانه است..به این دریافت عالمانه بسنده نمی کنی و با ادبیات ناظم های دبیرستان رفتارش را لگد پراکنی خطاب می کنی..لگد مال استر و الاغ است سرکار خانم..و دلخوری آخر اما..دل که بزرگ باشد به گرداب« خوری » نمی افتد..باور کنید.و اما بعد..حکایت نر و ماده نیست اینجا که..غیرت مان را به جوش نیاورید..من با ایده ی شما درافتاده ام..زنانگی دلنشین شما به جای خود..محترم است و زیبا و ستودنی..از این جماعت مزدور دردها کشیده ام که پرخاش می کنم..نه فقط مزدوری برای یک مشت اسکناس..بردگان هوس های فرومایه ی خویش..مسئله حرمت انسان است..و تنها حرمت، آزادی است..آرش روزگاری به جمع مایل بوده و حالا نیست..از من و تو هم که اینهمه ادعا داریم مستقل تر است..سبیلش هم که ماشالله از من کلفت تر است..ناسپاسی از شماست که تصمیمش را حرمت نگذاشتید و با سبک ترین الفاظ تخطئه اش کردید..دوره افتادید و هر کدام به زعم ناموزون خویش متهمش کردید..ترک نفقه نکرده که الحمدالله..گوشه گرفته است که به قول خودتان:خودش را پیدا کند..در ضمن اجباری به نوشتن نداشتید..من از افرین دنیا گریزانم چه برسد به آفرین خود..اینجا هم پتیاره گان خلاف به عرض رسانده اند که دارایی در کلامش یهودایی است..من بر جلجتای خودم ایستاده ام..و کلمات، زلالینه ی نورند..فریسیان را مثل کف دست می شناسم..اما تو..مریمی..
مادری داشتم از آنها که هزار بار از برگ گل نازنینتر هستند و آدم هوس میکند ای کاش نقاش بود و میتوانست یک پرتره از او بکشد و همیشه بالای سرش بگذارد یا روی موبایلش یا روی صفحه دسکتاب کامپیوترش بگذارد و راه به راه قربان و صدقه اش برود. بله این مادر به دو تا خواهرم که از من بزرگ تر بودند و خیلی زود سریدند تو بغل اولین مردهایی که به خواستگاریشان آمدند همیشه یک چیزی را گوشزد میکرد و میصگفت وا دو تا کافر سر مال مسلمان همدیگر را تکه پاره کردند و اینرا وقتی میگفت که خواهرها سر چیهایی که مال مادر بود دعوا و گیس کشی راه میانداختند. حالا حکایت ما شده حکایت مادر و خواهرهایم. این که من چرا نمینویسم یک تصمیم صرفا شخصی بود. تصمیمی بود که برای نوشتن و فرصت نوشتن گرفته بودم. فکر میکنم در این دنیا که جماعت نویسنده راه به راه به بیراهه کشیده میشود تا ننویسد و فکر نکنند هیچ چیزی بدتر از این نیست که ما هم با مشغول کردن ذهن همدیگر باری بر بارها و سدی در مقابل ننوشتنها درست کنیم. اصولا از نظر من مشغول کردن بیدلیل ذهن دیگران بدترین گناه است. ذهن که خط تلفن نیست. فکر را باید رها کرد تا به پندار نیک نوشتن مشغول گردد. جایی کار میکردم که سه نفر همکار داشتم که مثلا من مسئولشان بودم. این سه نفر یکی نوازنده و خواننده چیره دستی از غرب کشور بود و یکی که سودای نوشتن داشت و یکی که نویسنده بود و مرا به نوشتن ترغیب میکرد. دوستان خوبی بودیم و دولت کاملی داشتیم ولی یک مشکل همیشه برای ما پیش میآمد که هر لحظه ممکن بود دولت مرا مرا مستهجل کند و آن این که این هنروران گاهی فراموش میکردند که ما چرا آن جا هستیم و این باعث میشد که رشته امور از دست من خارج شود و من مجبور بودم طی یک سخنرانی غرا، یادآوری کنم که آقایان، نازنینان و هنرمندان ارجمند، ما به دلیل شغلی دور هم جمع شدهایم و اگر شغل ما نبود، هیچ دلیل دیگری نبود که ما را دور هم جمع کند. استدعا دارم اول به کار بچسبید و بعد به هنر. البته همیشه این سخنرانی با چاشنی کاهش اضافه کار و کمی سرسنگینی، کار خودش را میکرد و مرا مسلط بر امور نشان میداد. و امور تا مدتی به روال خوش جریان پیدا میکرد.
این حکایتها را گفتم که بگویم دوستیهای ما به صرف نوشتن پیش آمده است. به دلیل این که ما میخواهیم بنویسیم، دور هم جمع میشویم و سایر امور و ارتباطات در شاخه فرعی هستند. من اگر مدتی خواستم از این محیط کناره گیری کنم همین بود و حالا هم از شما چه پنهان مثل سگ پشیمانم و نمیدانم تا کی روی این رگ خریت ادامه می دهم. هویت چیزی نیست که جامعه آن را مفت و مجانی به کسی بدهد یا آدم آن را کنار خیابان یا یک روز که برای تفریح به کوه رفته است آن را زیر بوته یک قارچ پیدا کند. آدم برای رسیدن به هویت مورد علاقهاش باید زحمت بکشد. مثل یک ورزشکار شب و روز تمرین کند. فرقی ندارد که آدم بخواهد هویت یک پولدار را به دست بیاورد یا یک نویسنده یا آدم قدرتمند را. از قضا هویت نویسنده از سختترین هویتها است که نه با پدر سوخته بازی به دست مییاید نه با پارتی بازی و نه فضل پدر تاثیر چشمگیری در آن دارد. من هم مدتها است که سودای این هویت را دارم. طبیعی است که گاهی فکر کنم برای هدفم نیازمند تنهایی هستم. اگر بدانید که این روزها چه نقشه هایی می کشم برای کارم ممکن است به من بخندید یا شاید برایم گریه کنید. البته نمی گویم. لااقل گفتنش فعلا ارزشی ندارد. شاید روزی که نویسنده شدم و علاقمندی هم برای شنیدن این قصهها پیدا شد، گفتم و یا نوشتم. اجمالا بپذیرید که این روها زندگی می کنم تا بنویسم. فقط بنویسم و می دانید که جامعه این یکی را مفت به کسی نمیدهد. هم دوستان ادبیات هوشیارند و هم دشمنان ادبیات و دشمنان ادبیات همانهایی هستند که بدویت را می پسندند و فی الجمله این جامعه مدنی و ابزار آن را حرام و نجس میدانند. مگر یعقوب یادعلی برای چه محاکمه میشود؟ خلاصه ما تصمیم غلطی گرفتیم که مدتی از این دنیای مجاز رو در نقاب حقیقت بکشیم و کشیدیم ولی امروز که بعد از مدتها سری به این حوالی زدیم، دیدیم که دوستان به تیپ هم زدهاند و البته در آن یکی دنیا هم کم به تیپ خودمان هم نزدهاند. حالا عزیزان والله ما خاکسار همهایم. نه اصلا کوچک و ارادت کیش همهایم. این حکایت ما بود. کم و زیادش همین بود. حالا اگر گروهی از خدا بیخبر و خود فروش چیزی پشت سر ما بار میکنند ما بی خبریم. شما هم باور نکنید.
. البته کسی که ما را از این ولایت کوچاند و هوایی کرد، خودش میداند چه تیری به قلب چاک چاک و دل ریش ریش ما زد. ما را جایی نداخت که درست نمیدانیم آن جا فردوس بود یا این جا. حالا خواهشاً سر مال مسلمان دعوا نکنید دوستان. ببینید من زنده و سرو مر و کمی لاغرم ولی هستم. لطفتان مستدام ولی وکالت نمیدهم. البته بدم نمیآید که سوژه نوشتن دوستان باشم ولی فقط برای نوشتن نه بی حرمتی. در پایان هم از دوستانی که به واسطه من اسائه ادبی متوجه وجود شریف و نازنینشان شده عذر می خواهم و از محبت همه ممنونم. باور کنید لوس نیستم و مدتها هم پیگیر این قضایای وبلاگ و کامنت هم نشدهام بگذرید و بگذارید که ادبیات این مملکت هوایی بخورد. این را گفتم، ناچارم باز بروم سر روضهای دیگر. حکایت هواخوری این ادبیات به آن جا بر میگردد که دوستان مسیج میدادند آقا چرا نمینویسید وچی شده. من هم چیهایی میگفتم از قبیل اینی که بالا گفتم. و البته این هم بخشی از طنز زمانه ما است که هیچ چیزش به هیچ چیز دیگرش نمیآید.ارادتمند شما آرش رضایی
جناب دارایی بی تردید شرمنده فرمودیدویه معذرت خواهی بدهکارم.دوست ندیده ام قصه ازاینجاشروع شدکه آرش خبرداد،شماره اش عوض می شود.خب مسئله مهمی نبود.همان روز نوشت که وبلاگ هم به روز نمی شود.فکرکردم می خواهدتنهاباشد.درک می کردم این میل به تنهایی را … تا اینکه دوستی گفت آرش دروغ می گوید. ازدروغ متنفرم. نسبت به آرش که تازه با اوآشناشده بودم.حس بدی پیداکردم. به سفارش همان دوست ،پی گیرقضیه شدم وافتادم توی موش وگربه بازی دوستان… این وسط من هم به اندازه دیگران مقصرم واز خلل این اتفاقات اخیردوستان تازه ام رابهتر شناختم.یه کم بی دلیل قیل وقال می کنند.ومن این رانمی پسندم.شاید اگر آرش خیلی واضح می گفت نیاز دارم تنهاباشم.همه درک می کردند.ماهمه از یه قماشیم واین چیزهاراخوب می فهمیم و برای خودش هم اینهمه مسئله ساز نمی شد. من ودیگران هم این همه این آش راهم نمی زدیم. شما قسمتی از ماجرا رانمی دانید وبی دلیل بنده را متهم می کنید.اما درموردخودشما ،حرفهایی شنیده بودم از دوستانت ولحن نوشتاری شما، آدم تند مزاج وگستاخی (باعرض معذرت) رابه تصویرمی کشید.کامنت اول را که برایت گذاشتم .رفتم سفروبه آرش گفتم: اگه دارایی فحشم داد. اطلاع بده.وقتی برگشتم .دیدم که همآورد طلبیده اید برای مبارزه. راهی به جز شاخ وشانه کشیدن نبود. اهل مبارزه نیستم. ازدعوابیزارم. حرفم رارک می زنم واز حرف پشت سرمتنفرم. اما به هزارترفندمی کوشم تاسعیددارایی ازمن دلگیرنباشد.
نه مثلا این که جماعت اهل بازی است!
کم کم دار و ندار آرش بیچاره را روی دایره بندازید. آقا این مردیکه دروغ گو را شما نمی شناسید از آن مارمولک ها است. اصلا شما می دانید لقبش مارموز است. راستش قبول ندارم که مثل سگ پشیمان است فکر می کنم حالا دارد می خندد. اصلا شاید بدش نیاید که همه بریزند سرش. خودش هم شاید نداند که مجری اوامر ذات اقدس شیطان است. به نظر من این دولت کریمه نباید بهش رحم کند. شاید ترجیح می دهد که دوستان هر کدام گوشه ای از لحاف را بالا ببرند تا سیه روی شود این مردیکه پر غش. ولی من با شناخت منحصر به فردی که از او دارم مثل مرشد معتقدم نیتش شر است ولی در عمل خیر در می آید. البته این نظر من است که همه عمر با او همراه بوده ام. حالا همراهیم به معنی موافقت نیست که به همدستی شیطان متهم بشوم. ما فقط همراه بودیم که به صرف مسیر مشترک با هم بودیم و زیاد هم دیگر را قبول نداشتیم که سهل است از همدیگر متنفر بودیم. حالا بماند چرا همراه هم بودیم و چرا گاهی زیر یک سقف یا روی یک تخت می خوابیدیم و با هم رفتیم سریازی. اصولا صبح ها که می رفتیم بیرون همیشه یکی کفش دیگری را می پوشید چون شماره کفشمان هم یکی بود. اگر من در جریان همه اتفاقات و مارموز بازی هایش نیستم صرفا به این دلیل است که آن وقت ها او کفش ها را پوشیده بود و من مجبور بودم بمانم توی خانه.
وقتی فکرم به هزار ویک دلیل مشغول می شود.وقتی ساعتها وقتم خرج اینترنت می شود.با اینکه ازصحبت بادوستان وخواندن نوشته هاشان لذت می برم.اما قصه های نیمه کاره ام تاسف انگیز نگاهم می کنندومن می ترسم فرصت تمام کردنشان رانداشته باشم.وقتی مینویسم وزندگی زیرزبانم مزه می کند.بیشتر مطمئنم زنده ام وزنده بودنم دلیلی دارد.اینهمه ولع برای نوشتنت را درک می کنم.موافقم دوستیهای ماصرف نوشتن پدیدآمده است.صرف نوشتن صمیمیتی رخ داده که این ازعریانی روحمان برمی خیزد. لازم نیست داستانهاورمانت چاپ شود که مانویسنده قبولت کنیم. وقتی همه ازقلمت لذت میبریم.تو بی تردیدنویسنده ای.
حالم داره ازین بحثهای بی هوده به درازا کشیده بد میشه . بس کن دیگه… بزرگ شو نویسنده ! این پست و اینهمه کامنت رو پاک کن و یادت باشه با این قایم باشک بازیهات و پشت بندش ادله ی بیخودآوردنهات /مهربانترین آدمها و انسانی ترین برخوردهاشون رو هم مستعد گرگانه ترین صفات میکنی برای دریدن خودت و پاره کردن دل همدیگه و این مطمئنا رسالت کسی که میخواد یک نویسنده باشه نیست… من که این روزها برای یک دعوای اساسی با خودت دلم لک میزنه… سعید دارایی موجود نازنینی هست که خودت بهتر از من میشناسیش… تلخ زبانیش تنها در نوشته هاشه و مهرورزی آیین مدامشه / زهرا نوری دوست تازه آمد صادقی هست که احترام بر انگیزه و رک گوییش ارزنده ترش کرده/ یادت باشه که رک گویی بهتر از دروغگوییه / آساره نازنین ترین دخترک مکزیکی جماعت ماست که وادار به منت کشی کردنش به اومدن تو اصلا قشنگ و دوستانه نیست… من هرگز هیچکدوم ازین خوبیهاشون رو ندارم و بالاتر از همه برای نوشتن هیچ تنابنده ی مغروری منتشو نمیکشم. صدرا که حق برادریش رو نمیشه هرگز نادیده گرفت و تو با سکوتت انگار ندید گرفتی و حتی اون دوستت که اسمش سه تا نقطه است هم از سر خیرخواهیه که شیطان بودنت رو / رو کرده … تو همه رو به جون هم انداختی. منو هم وارد این بازی مسخره کردی جوریکه اون دوست تماشاگرت نوشته و حتی به تقاضام که اون کامنتو پاک کنی اهمیت ندادی. مرد! این کارها با نفس نویسندگی جور در نمیاد . تا بیشتر ازین پشیمونی گریبونتو نگرفته و بخاطر حفظ حیثیتت مجبور به ادامه ی سکوت و شیطنتهات نشدی / همه چیز رو به حال اول بر گردون.
من صدرا سی و نه سال دارمقدیمی ترین دوست آرش منم. شاید سی سال. بارها در یک رختخواب با هم خوابیده ایم.آن مرد یا زن سه نقطه اگر وجود خارجی داشت خودش را معرفی می کرد. تاریخچه آرش پیش من است. شما دوستان گرامیم تا این لحظه کلامی نازیبا از این مرد شنیده اید؟ او می خواهد تنها باشد.شاید بعضی از ما را با رفتن شوک آورش رنجانده باشد. من از او خواستم آرام تر برود گفت بلد نیستم. واقعا نمی توانست. این مرد در اشتیاق نوشتن می سوزد. از بس تایپ می کند دارد چشمانش را از دست می دهد. اگر بگویم نوشتن را از زن و بچه اش دوست تر دارد بیراه نگفته ام، البته من از زن و بچه اش هم قدیمی ترم.تنها دلیل این کامنت ستمی است که آقا یا خانم سه نقطه در حق این مرد روا داشته است و او سعه صدر نشان می دهد. دوستان نازنینی که نامتان در این صفحات آمده هر چه دل تنگتان می خواهد بگویید.همگی تان را دوست دارد. من را بیشتر.
صدرای عزیز شماهم قاتی بازی شدید. خیلی قبل تراز اینها منتظرشما بودیم. راستش اول فکرمی کردم این سه نقطه بزرگوار که این همه آرش رامی شناسد. شماباشید وحالا رفع اتهام شد. شما که بهتر از همه ما آرش رامی شناسید .
صدرا جان ؟ یعنی آرش بهت نگفته که اون سه نقطه خودش بوده ؟ یعنی من باور کنم داداش خوبم اینو نمیدونسته ؟ تو که شدیدا میشناسیش!!؟ نیومدن و ننوشتنش تو وبلاگ زیادمهم نیست. سر به سر دوست و دشمن گذاشتنش اما مهمه… خیلی هم مهم… این کار ابدآ درست نیست … با شناختی که از آرش دارم ازینکه اینهمه مرکز توجه شده و اینهمه تماشاچی داره حالا شدیدآ محظوظه … الان هم داره میخنده… اما تا چند روز دیگه / حتی یکدونه تماشاچی هم نخواهد داشت.آخه همه درگیر خودشونند و مجبورند دنبال بدبختی های خودشون برن. صدراجان ! دنیا پر دردسرهای بزرگ و شخصی برای هر کدوممونه / پر قسطهای نداده / شهریه های نپرداخته / سفره های خالی نون ندیده و اینهمه پیچ پیچ پرچاله ی سر راه . ما حتی اگه نخواهیم هم بی اختیار یادمون میره آرش رضایی نحوه ی نویسنده شدنش رو چطوری پیگیری کرده .دیگه فرصت خیرخواهی و همدلی با اونو هم یادمون میره… فقط خودش میمونه با دنیایی که باهاش قهره . دنیایی که بی اعتنا به اون تداوم داره… من که دیگه به این وبلاگ سر نمیزنم. امیدوارم روزی پشت ویترین کتابفروشیهای انقلاب چشمم به اسم نویسنده ی دلقک و رویا بیافته و یادم بیاد که روزگاری اونو میشناختم و زود به اخر کتاب نگاه کنم تا بفهمم تونسته قصه ای نیمه تمومی رو به آخر برسونه یا نه ؟
زهرا خانماگر می دانستم بازیست وارد نمی شدم. گمان کردم جدیست.قبلا هم در وبلاگم گفته ام که از بازی خوشم نمی آید.در هر صورت انصاف شما قاضی عادلی است.
رویای عزیزآرش بی رحم هست چون ادبیات بی رحم است ( برای ناب شدن) اما مجنون نیست که پشت سرخودش حرف بزند .تو همیشه برای من آن خانم محترمی هستی که می شناسم.
لطفا یکی آتش بس اعلا م کند / پرچمی ؛ پارچه ای ؛ جل پاره ای سفید از کبوتران قرض بگیره و هوا کنه /آنهم در جهت باد تا این گردو خاک فرو بنشیند شاید و بلکم دوستان و ادیبان ناگهان به خود بیایند و ببینند وسط معر که ای شبیه سیرک دست به بازی بدون تماشاگر زده اند . امان از دست این دفتر چندصد برگ جهان که هر چه برگ بر گ ورقش می زنی هیچ بوی خوش بهار نارنج از آن خود را به صورتت نمی کوبد ! ببینید چگونه اینهمه واژه ی بی گناه زیر دست و پاها دارد می شکند و لگد مال می شود.لطفا سرتان را بچرخانید سوی زندگی و لبخند یادتان نرود.یکی انگار دارد عکسی دستجمعی از شما بر میدارد
آن پرورده ی مکتب دُرد کشان..آن خلوت نشین بی نشان..آن قبه ی غیرت..سرگردان وادی حیرت..آن موسای شکافته نیل..آن چهره ی پوشیده از سبیل..آن فیلسوف تند پای مشایی..شیخ ابوالحسن آرش خان رضایی.گویند چو شیرخواره بود خط هیروگلیف می نبشت و در ادبیات ممالک روس سیر می کرد..فضولان را وسوسه در دل بیفتاد و عریضه به ساواک بردند که بوالعجبی است این نوزاد..دیر نیست که فتنه در نظام شاهنشاهی افکند..پس قنداق کرده به عدلیه اش بردند..در بازجویی زیرکی کرد و بی گناهی را ماغ ماغ گریه سرداد..از آنروی به گاومیش معروف شد..نقل است که یکبار شیخ ابوسعید دارائی از وی پرسید این مرتبت از چه یافتی ؟ پاسخ داد از خصومت با یهودایی چون تو..و این بس ناگوار آمد..از کرامات او اینکه شبی جماعت وبلاگ نویس خنجر کشیده به رختخوابش تاختند و او بر بام خفته بود..کس ندانست و از مرگ محتوم برست..گفتند از چه روی سیگار باریک می کشی؟ گفت: دل می بایست تنومند باشد ، به چشم باطن اگر بنگرید چهل هزار فرشته این سیگار از چین و ماچین به دوش می کشند تا به این خرابه که منم!..نقل است چهل سال نخفت..پس عینکی شد..تا روزی که زنده بود شماره عینکش را کس ندانست..و این از پایمردی مردان به اسرار است..
سال ها در اهواز خانه ای داشت چهار سو. پوستینی داشت با مارک آدیداس..چون به نماز ایستادی از تن بدر کردی..شیخ حمید رضا او را بگفت : یا آرش..می ترسم حرامیان این پوستین از تو به یغما برند..گفت:چه بهتر..نوترش را می خرم..هیچکس نربود و از عجایب آن که او خود پوسیده شد و پوستین همچنان تازه!روایت است که فرمود : آب، در رکود مرداب می شود..پس جل و پلاس جمع کرد و در جوار امامزاده طاهر مقیم شد..مریدان بر آن شدند تا مجلسی بیارایند با نام آینه..تا هر کس شگفتی بیند در آن که در اوست..لکن او را حالی سخت پدید آمد که خصلت مردان است..پس سنگ بر آینه بکوفت و تاریک شد..گفتند : آینه چون نقش تو بنمود راست..خود شکن آیینه شکستن خطاست..فرمود : نیک گفته ای است اما ما خود را بسیار پیش از این شکسته ایم..از این کلام غلغله ای عظیم در جماعت افتاد.نقل است تا دم آخر آرزویش رفتن به مکه بود ، پاتوقش اما همچنان قهوه خانه ای در درکه بود..و گندم در دهان می کوبید چون آسیاب..خلق متحیر شدند.گفت:مغازله با شیطان می کنم که بزرگ فرشته ای است و قدر او را کس واقف نی..و چون به مقام اجتهاد رسید شیوخ را همه لب کارون برد و گفت : اکنون است که دنیا همه گلبارون کنم ..که همت مرد کم نیست از پر کاهی که بر آب می رود! ..پس سجاده به دوش انداخت و در آب پرید..و شد آنچه شد..ده روز بعد او را از آب بگرفتند..جز اسکلتی چند از هیکلش نمانده بود..و درویشان را هنوزاز این ماجرا حکایت هاست. امضا(شیخ ابوسعید دارائی)
زهرا به صدرا وبقیه دوستان عزیزترازجانما ناخوداگاه به این بازی فراخوانده شدیم وهرکس به فراخورقلمش نقشی را رقم زد. چه اشکالی دارد!اینهمه روزگاربه بازیمان می گیردوباریتعالی به سخره امان. بگذار کمی هم خودمان ،خودرابه بازی بسپاریم. چیزی ازبزرگیمان کم نمی شود.تنها کمی تلخی این روزها را با پشیزی دلخوشی طاق میزنیم. این نمایش بداهه های ماست روی صحنه ی دنیایی مجازی که ازقضای حادثه تا حدودی به احوالات هم آشنایی داریم.از شما چه پنهان من که بادلخوری ودلگیری نقشم راپذیرفتم.حالا دوستش دارم. چون نمایش خوبی ازآب درآمده.این اطمینان راجناب دارایی باقلم زیبایشان به من دادندوکلی سرحالم آوردند.دوستان عزیزتر از جان مگر نه اینکه همه درباطن به کودکیهامان دلخوشیم.مگر نه اینکه همه امان دلمان لک زده برای یک وسطی جانانه (سعی براین بود تا بازی پیداکنم که جنسیت نداشته باشد) . چه فرقی می کندحالا به جای عروسک وتوپ … با این کامنتهایمان با همدیگر بازی می کنیم . مثل هوپ ، یه مرغ دارم روزی … وغیره.من که دلم لک زده برای یک بازی حسابی … وخودمان رامی بینم که بیست وچندسال جوانترشده ایم. من ، رویا ،صدرا،آرش،سمانه،سعید وبقیه دوستانی که نامشان درخاطرم نمانده .البته آساره را اگر اینقدرجوان کنیم دست وپاگیرمی شود.آخر چه بازی می توانیم بکنیم با یک بچه قنداقی ! فکر می کنم دوستان همه باگرگم وگله می برم موافق باشند.پس بدون جرزنی همه قطاری پشت سرهم می ایستیم ومثلا آرش گرگ … یا هرکس دیگری که می تواند گرگ بدگنده ای باشد. نمی دانم چوپانش چه کسی باشد. انتخاب باخودشما.
یادتان باشد در اولین فرصت که یادمان رفت آدم بزرگ شده ایم وکمی از این نقشهای که جامعه به ماداده ،رها شدیم .فرصت راازدست ندهیم .ما که تفریح کردن بلدنیستیم .رقص دسته جمعی گناه کبیره است. لااقل دستهایمان رابگیریم وعموزنجیرباف بازی کنیم. پانویس: چه خوب می شد اگر دیگر بزرگان آینه هم به جمع ما می پیوستند : جناب امرایی ،عزیزی ،آستانه ،افراز،محمدی ،مومنی ،افشین وبقیه دوستان عزیزی که دلشان برای یه گرگم به هوای جانانه تنگ شده. این فراخوانی است برای بازی ومتاسفانه فقط دوستانی که بالای سی سال داشته باشند ،مجاز به شرکت دربازی می باشند. ثبت نام ازهمین امروز آغازمیشود. تنها شرط لازم فقط کمی دلخوشی کودکانه است ولحظه ای فراموشی . مالعبتکانیم وفلک لعبت باز از روی حقیقتیم نه از روی مجاز بازیچه همی کنیم برنطع وجود افتیم به صندوق عدم یک یک باز
زهرا به سعید این بنده حقیرگمان می برد که آشیخ سعید الدین دارایی ،تنها دیلماجی زبردست است.غافل بودیم از مهارت ایشان درطنز نویسی که به حق دراین وادی چیره دست وتواناست.واما دوستان به یاد داشته باشیم که جناب مرشد رضایی فراخوانی داده بودند در باب اینکه هرکس هفته ای مخصوص برای خودداشته باشد وغافل بودند که هر گورکنی خودعاقبت درچاله می افتد. قضاوت خوب یا بدش رابه گذشت زمان می سپاریم که این رشته سردراز دارد!واما بعد،از شواهد چنین می نماید که جناب گاومیش الدوله بدجوری سوژه نوشتن دوستان شده است. کسی محکوم می کندو بزرگ دیگری با ادله محکمه پسند از ایشان رفع اتهام می کند.ولی درپشت همه این بگیروببندها اتفاقی رخ داده که گمانم دوستان درجریان هستند که آرش بهانه بود . بهانه ای برای نوشتن وایجاد دوستیهای تازه برای همه دوستانی که مدتی است یک روح هستند در کالبدهای متفاوت.
چه ساده اند آنها که … را مجنون دانستند و مجنون را آرش و آرش را مجنون.همان نگاه اول به کلماتی چون»مارموز» و شیطان و کفشهایی که او به پا می کرد …می شد فهمید کی مجنون است و چه عاقل و چه افرادی بر سر کاری گران!
اما الحق والانصاف که کار قشنگی شد این کامنتها و من فکر می کنم نویسنده «ذکر شیخ …» همان آرش خان است و نه سعید خان دارایی و شاید کنار هم نشسته اند و با هم نوشته اند یا شاید یک روحند در 2 کالبد.هر چه بود کار زیبایی بود
هر کس به قدر همت خود از این اشارات بار برمی دارد..یا علی اگر گفتی در راهی گام نهاده ای که هیچش کناره نیست..در این بی کناره هر آنچه در گمانت خوش آید مبارک است..آن که می رنجد نوآزموده استبا پای برهنه در مغیلان رفتن نتواند..بازی دادن بازیگر بزرگ می خواهد..آنکه بازی دهنده است شوخ است ..بازیگر نیزهر دو فاتحندکه حقیقت را از پیش می دانند از آن روی عروسک می چرخانند..چه فرق می کند آنکه در مقابل تو چهره ات نور می پاشد کیست ؟..به نیشخند بگو : آن ، تنها نور است و در پسش هیچ..و من نور را به بازی می گیرم.