درویشی را پرسیدند:
جمله ای بگو که در لحظات شادی غم و در لحظات غم شادی افزاید؟
گفت:
بگویید این لحظه نیز بگذرد.
این که این وبلاگ دیر به روز می شود فقط یک دلیل دارد، نمی خواهم چس ناله بنویسم. ظاهرا وقتی هم چس ناله نمی نویسی چیزی برای نوشتن نمی ماند. و انگار خواننده هم خریدار این گونه نوشتار می باشد. یعنی این که ما بد جوری اهل چس ناله هستیم. مدام می خواهیم زاری کنیم. حالا آگاهانه دارم در مقابل چس ناله نویسی مقاومت می کنم. ولی اعتراف می کنم که خیلی سخت است. همین الان دارد باران می بارد اگر قرار باشد شفاها به دوستی گزارش هوا را بدهم می گویم؛ جای شما خالی هوای بی نظیری است. حالم خیلی خوب است، مخصوصا با این دکان دو نبشی که در طبقه دوم دارم. همه جا را زیر نظر دارم. برگی هم تکان بخورد می بینم. باران که بیاید اول من حظش را می برم. دلم می خواهد بروم زیر این بارانِ ریز و قدم بزنم. حالا اگر بخواهم همین چیزهایی را که می گویم بنویسم و لذتی را که از این باران و این هوای مرطوب و این چشم انداز مه گرفته می بینم، توصیف کنم، چیز دیگری نوشته می شود. چیزی غمگین، دل به هم زن و مرگ باور. انگار قلم های ما تا هزار سال دیگر نمی خواهند بخندند. نمی دانم چرا ادبیات مکتوب ما از ادبیات شفاهی این قدر فاصله دارد. حتی آن هایی که حساب های پر و پیمان دارند، تو بزرگراه های زندگی می تازند و طاق و جفت کارخانه و ماشین و زن و خانه دارند، وقتی بخواهند بنویسند ناخودآگاه بوف کوری می نویسند و همه خیام و هدایت می شوند. ما بیماریم. زیر و رو می کشیم و توً و بیرون مان با هم نمی خواند. حالا کدام یکی ما هستیم؟ این بگو بخند هایی که می کنیم و از صبح تا شب عالم و آدم را دست می اندازیم ما هستیم یا این سیه پوش دل به هم زن نق نقو که سرکشی نشان می دهد در مقابل خنده؟
کاش می شد فهمید چقدر اصالت فردی/اجتماعی داریم؟ ریشه این دو رنگی این روی و ریا کجاست؟ واقعی است یا توهم؟ تقصیر خیام است که روی هدایت تاثیر گذاشته یا هدایت به همه ما گند زده. شکست های تاریخی ما در این اتفاق بی تاثیر نیست. یکی از افتخارات ما این است که در طول تاریخ دشمنان پیروز خود را مغلوب کرده ایم و به رنگ و روی خودمان درآورده ایم. راهش هم روشن است. خودمان را به دشمن نزدیک کرده ایم و به مرور دشمن را از درون تغییر داده ایم. حالا پیروز نهایی کیست؟ ما یا دشمن؟ مایی که واقعاً نمی دانیم آن آدم مکتوبِ چس ناله کَنیم یا آن مردمِ هزل بگو بخندِ لاابالی و لوطی شکل؟ آن فقیه گربه رقصانیم یا آن صوفی اباحه نما که درون شیشه رنگی آبِ صافی می ریخت و بر میدان شهر به قرب شراب می نوشید تا جهال قصد حدش کنند که بگوید خدای را شکر که بهتر از آنیم که خلق می پندارند!
مشکل ما این است که هیچ شکل تثبیت شده ای نداریم. هر لحظه به شکلی از هزاران شکل در می آییم و هم چنان به بی شکلی خود افتخار می کنیم. مشکل ما این است که میان آن چه می بینیم، می نویسیم و می گوییم فاصله است. این فاصله ریشه در عقاید دوگانه گرای ما دارد. ریشه در سنت سیاسی ما دارد. تلاش ما در جهت دریدن حجاب نیست، هنر ما در افزودن حجاب است. همه چیز تا سر حدِ تهوع رازگونه است. همه چیز در فضای غریب و در لفاف مه گرفتگی پوشانده شده و چنین می نمایند که خبری هست و تو نامحرم رازی.
حالا ببینید تلاش من برای چس ناله نکردن چقدر موفق بود؟ سراسر این مطب می گوید این ضجه زدن و مویه کردن و دل به هم زدن عادت ماست.
از نوشته هات خوشم اومد….و باید بگم که واقعا متاسفم برای وجود ای شرایط بد…ولی چه باید کرد آیا؟؟؟!!!بمن هم یه سر بزن…
عالی بود. راست میگی. همیشه به این تناقض فکر می کنم و حس می کنم از همان تمایل خواننده به چنین نوشته ها باشد و عادات ما ایرانیها به ناله کردن و از طرفی احساسات در غم و غصه بیشتر خودشان را نمایان می کنندباور می کنی در همین هفته اخیر چقدر مطلب نوشتم ولی راضی ام نکرد! حالم به هم می خورد از این که این دایره بسته را ادامه بدهم. نه این که فکر کنی خیلی سرخوشم نه! من هم دنبال راهی برای خروج از این دایره می گردم. بحث من این است که چطوری می شود به خواننده انرژی داد؟ این چیزهایی که من می خوانم فقط از خواننده مادر مرده انرژی می گیرد. ما به شادی نیاز داریم و به انرژی و البته این مورد مرز ظریفی با هذل و ابتذال دارد. همین یکی از مصیبت های ماست. یعنی یاد گرفته ایم اگر ادبیات ما دل به هم زن و عق آور نباشد باید فکاهی و مبتذل و عنتر رقصان باشد.خوشحال می شوم که بیشتر در این مورد بفهمم.
متاسفانه این رشته سر دراز دارد برمی گردد به ادبیات موروثی ما که خصوصا در این 40 سال اخیر غم و غصه پسندتر شده اند ملت ما. خود من چند سال پیش نوشتهای داشتم که دوستم از آن سر دنیا تماس گرفت که فکر کردم خودکشی کرده ای در حالیکه صدات شادتر از نوشته ات است! از آن وقت فهمیدم چقدر عادت کرده ام به بزرگ نمایی غصه هایم که شاید اینگونه دوستان توجه بیشتری می کنند و یا آدم را چشم نمی زنند و نمی دانم خواننده ها بیشتر ذوق می کنند و همدردی اما به قول استاد همدردی خوب نیست و همدلی خوبست اگر این تفکر رایج شود شاید نوشته های ما و حتی درد و دلهای ما واقعی تر شود …اما طنز نویسی هم کار هر کسی نیست و هذل هم که باشد یا به قول شما عنتر رقصان باز هم بد نیست هر نوشته ای مخاطب خودش را پیدا می کند…ضمنا شادی هم به زور تزریق نمی شود گاهی دیدن یک عکس یا نوشته برای کسی خنده آور ست و برای شخص دیگر دل به هم زن. کسی که دنیا برایش تیره است تیره است اگر نخواهد واقعیت بیرون را ببیند!
از وقتی که از سر علاقه ام به نویسندگان نگاهی به وبلاگ شما چیز ناله نویسان (با عرض پوزش) می اندازم کم کمک حسم به یقین تبدیل می شود که همه چیز در این عالم هستی غمگین و تاسف برانگیز است و من به علت کمبود دانش و اطلاعات قدرت درک آن را ندارم . انگار یک آدم خوشحال و شاد آنگونه که من بودم مانند کودکی است که چون فهم و درک درستی از آتش ندارد به سویش می رود و ابایی از سوختن ندارد.وقتی نویسنده برای افرادی از جنس خودش و با انگیزه ارضای علاقه و خواسته خوانندگان محدود خودش مطلب می نگارد چیزی بیشتر از چیز ناله نویسی در نمی آید. مدتی بود به گوش دادن موسیقی لایت عادت کرده بودم. علاقه مند به سکوت شده بودم و انزوا. دیدم تمام روحیه شاد و انرژیم در حال تحلیل است. این بود که دوباره به موسیقی شاد و وجد آور روی آوردم. روزی درایوهای کامپیوتر یک نویسنده را زیرو رو کردم به دنبال یک موسیقی شاد تا کمی با هم شاد باشیم. اما حتی دریغ از یک فایل . ولی شاید صدها فایل اشک در آور از خوانندگان چیز ناله کن بود که به دردم نخورد.حالا شما نویسنده محترم اگر می خواهی از وادی عشق و آه و درد و مرگ دور شوی و دستی به سر و روی خود بکشی تا سر زنده شوی لطفاً لینک های متنوع تری در وبلاگ خود قرار ده و اقشار مختلفی از اجتماع را در نوشته های خود شریک کن.اگر چیز قابل عرضی یادم اومد می نویسم. فعلاً کار دارم
من خودم را در ایجاد این روحیه شما مقصر می دانم و از طرف همه چس ناله نویسان از شما معذرت می خواهم. با قسمت مهمی از حرف های شما موافقم. وادی عشق هم لاجرم دردآور نیست و خیلی هم دوست داشتنی است و خیلی هم طالب دارد و من هم سرباز کوچک این راه بی نهایت خواهم ماند ولی درد این است که در این مملکت درد و زهر مار و مردن بدجوری خواهر عشق شده است. برای همین دارم نگاهم را به عشق عوض می کنم. در خصوص دست کشیدن به سر و رویم والله ما که پیکان 57 نیستیم که نیاز به صافکاری و نقاشی داشته باشد من پیکان زمان برادران خیامی هستم. ولی خوب گلگیرهام را سعی می کنم رنگ کنم و تودوزی چرم و جلو داشبوردم را هم عوض کنم. حالا حمیدرضا نیست که ببیند چه رنگ هایی جیغی می پوشم و مثل همان روزی که قرارمان ونک بود با پیرهن قرمز و سر تاس تا کلی بخندد شکر.من نمی توانم به این موسقی های اجق گوش بدهم و نمی توانم حرف مفت بخوانم. ولی ممنون. راستی بد نیست که اسمی چیزی داشته باشی. آخه سه نقطه هم شد اسم؟! خوبه بفهمم زنی مردی می دونی که خیلی مهم است!
به نکته مهمی اشاره کردی. گاهی آدمها به دلیل نمایاندن احساس عاشقی خود که البته هم زیباست و شکی در آن نیست و خوانندگان همدرد زیادی هم دارد اقدام به نگارش می کند.نویسنده چند بعدی بودن و در واقع از عشق نگاری خارج شدن و جامعه نگار شدن هنر بزرگی است برادر من. به زعم جنابعالی هر حرفی جز عشق مفت است. چون تک بعدی هستی. به هنرهای فردی گرایش داری چون لاک خودت را دوست تر داری . دنبال راه هستی ولی پای رفتن نداری. دنبال شادی هستی ولی دلش را نداری.دنبال دستی هستی ولی حسش را نداری. دنبال بازی هستی ولی قانونش را نمی دانی و …
بله شما نوشته های قابل ستایش زیادی دارید و الان این حرف ها به شما برخوردهدوست عزیز بحث شخص نیست که به من بربخورد. من دارم سعی می کنم اینجا را از محیطی دو نفره و یا مونولوگ گویی خارج کنم. دوست دارم دوستانم با نظرات شان به من کمک کنند. از نظرات شما هم خیلی ممنونم. دنبال تاکید بر نظرات مان نباشیم.
نوشته های هر وبلاگ نشاندهنده روحیات اون لحظه نویسنده میباشد /وبلاگ یه دفتر خاطرات است ما در یک لحظه میتونیم شاد باشیم ولی غمی عمیق در ته دلمان ریشه کرده باشه این نشان دوگانگی نیست این طبیعت آدمیزاد است /میشه از لحظات زندگی استفاده کرد میشه از دیدن باران لذت برد و در عین حال همین باران که طراوت و تازگی میاره میتونه دردناکترین خاطره ها را برامون زنده کنه /زندگی یعنی جمع اضداد /البته منظورم حالت کلی است /بعضی ها فکر میکنند با پررنگ کردن غمها و افسرده نشان دادن خود ،فکور جلوه میکنند . بله این بیماری است و آرزوی شفا براشون میکنم حسن ختام این بیت حافظ است :با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام نی گرت زخمی رسد آئی چو چنگ اندر خروشمن با آن نوشته های اصیل کار دارم که از روی ناخودآگاهی غمگنانه و در دنیای وبلاگ می نویسند. اگر بحث رمان باشد مسئله ای نیست. من بیشتر از بی انرژی بودن ناراحتم. از دوگانگی زبان و نوشتار. از فاصله میان گفتن و خواندن. ممنون از نظرت
می دونی انگار غصه خوردن و ناراحت بودن و همیشه گله کردن چیزی هستکه باهاش بار اومدیم. عادتمون دادن. خندیدن تو فرهنگ خیلی از خوانواده های ایرانی جایی نداره. به خاطر تعصبات پوچ و بی معنی. حالا حتی نمی تونیم 1 شادی ساده بکنیم. اگر غصه نداشته باشیم واسه خوردن فکر می کنیم، چیزی گم کردیم و…با اجازه لینکیدمت
هنوز تا سحر از پنجره ات نگاه می کنم. اگر فراموش نکرده باشیاگر آشنا باشی خبر داری کمر همه چنارهای تهرانی شکسته است.
اگر هم خود چناره باشی که فبه المراد